سوء تفاهم جنینی

2.7K 487 27
                                    

کیسه های خرید به دست وارد خونه شدند .
دختر نوجوونی که روی مبل نشسته بود توجهشون رو جلب کرد .‌
جیهیون با لبخند بهش نزدیک شد :" سلام . من جیهیونم "
-"منم یوجونگ م خواهر جونگده اوپا "

.....

جونگده بالاخره تونسته بود با خاله ش که از خواهرش نگهداری میکرد تماس بگیره و خواهرش رو بعد از سالها ببینه .‌

سالها پیش زمانی که توی کشور قحطی اومده بود و خیلی از مردم چیزی برای خوردن نداشتند خانواده ی جونگده خواهرش رو همراه با خاله ش که قصد فرار از کشور رو داشت به چین فرستادن تا از قحطی و مرگ در امان بمونه .

اون دوتا بعدا خودشون رو به کره جنوبی رسونده بودن و الان سالها بود که به زندگی در کشور جدید عادت کرده بودند .

یوجونگ مثل بقیه دخترای همسن و سالش که خیلی سریع به پسرای جوون جذب میشن ، چشمش بکهیون رو گرفته بود . اون اوپا به نظرش خیلی جذاب و درعین حال بامزه بود .
اون خیلی سریع تونست با جیهیون صمیمی بشه . اما جلب توجه بکهیون اونقدرها هم راحت نبود .
بالاخره تونسته بود با گوشی آخرین مدلش توجه بکهیون رو جلب کنه .
تقریبا توجه همه رو جلب کرده بود سهون و کای با لباسهای جدیدشون ، از پشت مبل ، روی سر بکهیون خم شده بودن و با کنجکاوی به اسمارت فونِ توی دستاش ، که ناشیانه صفحه ش رو لمس میکرد ، خیره شده بودن و هرزگاهی به یکی از آیکنها انگشت میزدن و با ذوق به صفحه ی جدیدی که باز شده بود نگاه میکردن .‌

توی نگاه هر دوشون فقط یه چیز دیده میشد " ما هم باید ازینا بخریم "

تنها کسی که ازین معرکه دور بود و دیدن اون تکنولوژی براش جذاب نبود چانیول بود . اون لباسها رو بین بچه ها تقسیم کرده بود .‌مواد غذایی رو توی کابینت ها جا داده بود ، نهار رو آماده کرده بود ، و در تمام این مدت اون دختره به بکهیون چسبیده بود .

دلیلش رو دقیقا نمیدونست ، اما این موضوع آزارش میداد و خلقش رو تنگ کرده بود و دلش نمیخواست با کسی حرف بزنه .

.....

فلش بک
چانیول خودشو به جینو رسوند و کلاه حصیری پاره پوره ش رو روی سرش گذاشت .‌
-"صد بار گفتم بدون کلاه کار نکن "
جینو داس رو توی گندمها تکون داد و با خشم کلاه رو زمین انداخت :" منم گفتم با من حرف نزن . تو یه بزدل عوضی هستی . حالم ازت بهم میخوره "
چانیول بازوی جینو رو توی دستش گرفت و آروم ‌تکونش داد :" هیس چه خبرته ؟؟ میخوای کل شهر رو خبر کنی ؟؟ میدونی اگه این مردم‌ بفهمن دو تا پسر همدیگه رو دوست دارن چه بلایی سرمون میارن؟؟"
جینو با چشمای اشکی به چانیول نگاه کرد :
-"پارک‌چانیول . من اصلا نمیدونستم عشق چیه .. چه برسه به اینکه عاشق یک پسر بشم . تو عشق رو یادم دادی تو من رو عاشق خودت کردی .. الان اینقدر راحت میگی که میخوای با خواهرم ازدواج کنی ؟ چون میترسی بقیه از رابطه مون چیزی بفهمن ؟؟ میخوای با خواهرم ازدواج کنی و مخفیانه با من باشی ؟؟ دقیقا میخوای چه غلطی بکنی؟"
-"جین تو خودت دیدی که من چقدر مقاومت کردم من همه ش هفده سالمه نمیدونم چرا باید مجبور به ازدواج با خواهر تو بشم . من نمیتونم باهات از کشور فرار کنم من یه مامان بابای پیر دارم که باید خرجشون رو بدم و ازشون نگهداری کنم . اونا همه ی بچه هاشون رو به جز من ، موقع قحطی ، از دست دادن . نمیتونم ولشون کنم . تو راست میگی من یه بزدلم که هیچ کنترلی روی زندگیم ندارم "
پایان فلش بک
......

⊰ ONE ⊱  🔅ChanBaek,SeKai🔅Where stories live. Discover now