دکتر دیوانه

2.4K 443 15
                                    

جونمیون و تیمش بالاخره بعد از کلی شوک الکتریکی و تزریق آمپول اپی نفرین تونسته بودن دخترک رو احیا کنن و فعلا زنده نگهش دارن اما اونها میدونستن که این حالت پایدار نیست و به زودی دوباره دچار ایست قلبی میشه .
با خستگی از اتاق بیرون اومد و طبق معمول این چند روز دوباره کریس رو دید .
به دیدن چهره ی نگرانش عادت کرده بود یه جورایی دلش براش میسوخت انگار به اندازه ی کافی تاوان داده بود .

سعی کرد بهش به چشم خانواده ی بیمار نگاه کنه و براش وضعیت دخترش رو توضیح بده.
تند تند شروع به حرف زدن کرد :" دخترتون یه ایست قلبی داشت به سختی تونستیم برش گردونیم وضعیتش هنوز ثابت نیس ...."
کریس با لبهای خشک ، به جونمیون خیره شده بود ، همه چیز عجیب غریب بود همه ی احساسات عشق ساده ی دوران نوجوانیش دوباره بهش هجوم آورده بودن .
حتی شنیدن اخبار بیماری دخترش هم نتونست جلوی طپش قلبش در برابر یک عشق فراموش شده ی قدیمی رو بگیره .
انگار خبر ایست قلبی جیهیون براش تکراری بود ، اون خودش رو برای شنیدن هر خبر بدی آماده کرده بود .

اما جلوی این آدم ، گویی دوباره همون ‌پسر نوجوون عاشق شده بود .
با این تفاوت که اینبار دیگه جونمیون یک دختر یا حتی یک‌دخترنما نبود ، آدمی که جلوی روش ایستاده بود ، یه مرد کامل بود .
کم کم شباهتهای چهره ی جونمیون نوجوون و سوهو براش هویدا میشد و چهره ی فراموش شده ش جلوی چشمش نقش می بست .
جونمیون به چهره ی خسته و رنگ پریده کریس نگاه کرد . حدس میزد که از شنیدن خبر ایست قلبی دختر شوکه بشه . با نگرانی پرسید :
-" حالتون خوبه ؟؟"
کریس به سختی سر تکون داد . چی باید میگفت .
به فرض که یک دوست از دوران بچگی رو دیده بود یا این که اون موقع عاشقش بوده و هیچوقت نتونسته فراموشش کنه و همیشه یه جایی از قلبش و ذهنش نگهش داشته .....
ولی الان چی میتونست بهش بگه ؟؟ بعد ازین همه تغییر .
-"ممنونم ازتون آقای دکتر .‌خیلی ممنونم که دخترم رو نجات دادین .‌

......

با لبخند مصنوعی در حالیکه ساکش رو دنبالش میکشید و با دست دیگه کیف با ارزشش رو گرفته بود ، وارد سالن فرودگاه شد و با نگاه دنبال فردی گشت که قرار بود دنبالش بیاد .
خیلی زود توی ویلای امنی حومه سئول که اقامتگاه افرادش بود مستقر شد .
دستور داد چند تا از اتاقها رو به تجهیزات پزشکی مجهز کنن . چون قرار بود به زودی اون سه تا رو به اینجا بیارن .

......

جونمیون از پشت شیشه نگاهی به کریس و پسری که کنارش روی صندلی های توی حیاط نشسته بود ، انداخت .‌
خستگی در چهره ی کریس موج میزد . جونمیون دلش میخواست مثل تموم این سالها ازش متنفر باشه.
اما سخت بود متنفر بودن از کسی که اینقدر بیچاره به نظر میرسه . شایدم جونمیون مثل همیشه زیادی مهربون وساده و دم دستی بود .
از دست خودش حرص میخورد اعتماد به نفسی رو که به سختی و به زور کلی تراپی و روانکاوی بدست آورده بود ، جلوی اون مرد ، مثل آب از کف ش رفته بود .

⊰ ONE ⊱  🔅ChanBaek,SeKai🔅Where stories live. Discover now