بابا

2.5K 454 21
                                    

سهون کنار جونگین در خیابون شلوغ قدم برمیداشت . از کار مرخص شده بودن و اینبار سهون خواسته بود که از مسیر جدیدی به خونه برن و راهشون‌ رو کمی دورتر کنن و بین مردم باشن . تا به حال به خاطر مسائل امنیتی زیاد نمیتونستن در مکانهای شلوغ باشن اما  دیگه به نظرشون خطرها رفع شده بود و وقتش بود زندگی عادی ای داشته باشن .‌

دیدن مردم که در هم میلولیدن و دستفروش هایی که غذاهای مختلف میفروختن اون رو به شعف میاورد .
دلش میخواست اون غذاها رو امتحان کنه .
به جونگین نگاه کرد تا ازش بخواد یکی ازون غذاها رو انتخاب کنه ، اما جونگین انگار گیج بود و هرزگاهی دستش رو روی گوشهاش فشار میداد .
-"هی جون ، خوبی ؟؟ سرت درد میکنه ؟؟"
سرش ؟؟!! البته که درد میکرد . اما موضوع فقط یه سر درد ساده نبود .‌

وقتی تعداد آدمهای اطرافش کم بود میتونست قدرتش رو کنترل کنه . یاد گرفته بود که اگه روشون تمرکز نکنه چیزی هم نمیشنوه اما الان که توی جمعیت بود وضع فرق میکرد .‌
سرش پر از همهمه بود و این استفاده ناخواسته از قدرتش ، باعث ضعفش شده بود و احساس سردرد و ضعف داشت .
-"جون؟؟"
صدای سهون رو قاطی بقیه ی صداها خیلی محو و دور میشنید .‌
هجوم اسید معده ش که به گلوش رو حس کرد . با عجله خودش رو به کنار خیابون رسوند و عق زد .‌
و دیگه چیزی نفهمید .

........

سهون دستپاچه شده بود . جونگین خیلی یهویی جلوی چشماش ، از حال رفته بود.
مردم دورشون جمع شده بودن . هر کسی چیزی میگفت .
سهون چند نفر رو کنار زد و خودشو به جونگین رسوند . جمعیت کمک کردن و جونگین رو توی تاکسی گذاشتن که سهون ، به بیمارستان برسونش .
وقتی که ، توی تاکسی کنار جونگین نشست ، تازه متوجه لرزش دست و پاش شد .

در یک آن دهنش خشک شده بود و زبونش به سقف دهنش چسبیده بود .
به سختی زبون باز کرد و آدرس بیمارستانی که جیهیون اونجا بستری بود رو داد .
تنها بیمارستانی که توی سئول میشناخت و تا حدی با وضعیت عجیب و غریب اونها آشنا بودن .‌
سر جونگین رو به سینه ش تکیه داد :
" بیدار شو جون . اخه یهویی چت شد ..."

.....
-"بک ...بیا بیرون .... بابات    اومده "
بکهیون نمیتونست به گوشاش و چیزی که شنیده اعتماد کنه .
-"کی ؟؟"

چانیول جلوتر رفت و دستش رو گرفت به سمت خودش کشید :" پدرت بک . بالاخره اومده "
بکهیون با بهت و حیرت از اتاق بیرون اومد . مردی که روبروش ایستاده بود براش غریبه بود .
چند سال بود ، که پدرشو ندیده بود ؟ این سوال از ذهنش گذشت .‌هفت هشت سالی میشد . تقریبا از ده یازده سالگی . همون موقع که مجبور شده بود، فرار کنه و ترکشون کرده بود .

اما ذهن بکهیون و جیهیون اونقدر کوچیک بود که فرار و ترس از حکومت رو درک نمیکرد و فکر میکردن پدرشون اونها رو ترک کرده .
سالها بعد ، وقتی که بزرگتر شدن ، علت واقعی رفتن پدرشون رو فهمیدن .‌
و بکهیون الان با یک غریبه روبرو شده بود . غریبه ای با چهره ی آشنا .
به چند تا خط و چروک ریز اطراف چشماش و چند تار موی سفید روی شقیقه هاش نگاه کرد .
انگار گذر زمان ، زیاد روی جذابیت باباش تاثیری نداشت .

⊰ ONE ⊱  🔅ChanBaek,SeKai🔅Where stories live. Discover now