First time!

2.2K 200 50
                                    

از وقتی چشمامو باز کردم توی این پرورشگاه بودم. خبری از خونواده واقعیم ندارم. تنها چیزایی که میدونم اینه که اسمم جونگکوکه. با یه پتویی که منو باهاش جلوی پرورشگاه گذاشتنو رفتن.
خب.. بزارین براتون یه چیزاییو تعریف کنم..

5 سال قبل

اون دوران 8 سالم بود.
دوران سختی بود اما همراه با جین هیون نونا خوب میشد گذروندش. (جین هیون مسئول پرورشگاهه و ترجیحا یه شخصیت کاملا خیالیه:)3>)
همیشه فکر میکردم تو پرورشگاه ها مثل تو فیلما با بچه ها بد رفتار میکنن. خوب اونا ساخته ذهن خود انسانن. یا شایدم پرورشگاه من خیلی خوب بود..

داشتم با جینی نونا بازی میکردم که صداش زدن.
×کوکی همینجا بازی کن. ببینم چیکارم دارن. زود میام.
منتظرم نموند که جوابشو بدم و سریع رفت.
+باشه جینی نونا.
وقتی بچه تر بودم خیلی آروم حرف میزدم. تمام وقتامو فقط با جین هیون نونا میگذروندم. همه بچه های پرورشگاه منو به عنوان یه آدم منزوی میشناختن.
اما جینی نونا نمیذاشت که این احساسات زیاد شن.
همینطور که با اسباب بازیم بازی میکردم دیدم که نونا دست یه بچه ی اخمو رو گرفته و میاد داخل.
×خب خب خب کوکی. ببین برات یه دوست جدید آوردم~

اون بچه سرش پایین بود و اخماش توهم.
جین هیون نونا یکی پشتش زد و گفت:
×تهیونگ خودتو معرفی کن.

اون پسره که الان فهمیده بودم اسمش تهیونگه با بد عنقی جواب داد:
-خودت که الان اسممو گفتی نونا!

نونا که از این جواب تهیونگ ناراحت شده بود با لبخند دوباره بهش گفت:
×خب من فقط اسمتو گفتم راجب سِن و علایقت که حرف نزدم!
لبخندش هنوز رو صورتش بود. نونا خیلی شاد بود ولی همیشه از رفتار بد بچه ها باهاش ناراحت میشد.
الانم انگاری زیاد از موقعیت بین خودشو تهیونگ راضی نبود.

تهیونگ بالاخره سرشو بالا آورد و اخماشو وا کرد و با سردی بهم زول زد:
-نیازی نمیبینم خودمو به طور کامل برای بچه ای که نمیشناسم معرفی کنم!

نونا که دید جو سنگین شده گفت:
×خب کوکی چرا تخت تهیونگو بهظ نشون نمیدی؟

به نونا نگاه کردم. دیدم که هنوز ناراحته. ازون لبخند خرگوشیا زدم که خوشش میومد و گفتم:
+چشم نونا.

نونا هم انگار خیالش راحت شد.
×پس من برم پرونده های تیهونگو راست و ریست کنم. باهم خوش بگذره.

وقتی نونل رفت تهیونگ همونطوری عین بُز(😂)بهم زول زده بود. بهس میومد از من کوچیکتر باشه. دیدم که داره زول میزنه رفتم سمتش و با همون لبخند خرگوشیا بهش گفتم:
+تهیونگ حداقل میتونی بگی چند سالته؟

از اونجایی که فکر کردم شاید از من کوچیکتر باشه واسه همین با یه لحن صمیمی حرف زدم.

تهیونگ چشماشو ازم برنداشت و گفت:
-10 سالمه. بهت نمیاد ازم بزرگتر باشی.

کُپ کردم. اصن به اون بدن ظریفش نمیومد که 2 سال ازم بزرگتر باشه.
+خوب پس هیونگ(برگشت سمت راست اتاق و یه تختو بهش نشون داد)اون تخت توعه. نگران کثیفیشم نباش چون خیلی وقته کسی اونجا نمیخوابه.
تهیونگ خیلی بد نگام کرد.
-نگران نباش زیاد اینجا نمیمونم... ینی نباید بمونم من اینجا نمیتونم مثل یه یتیم زندگی کنممممممم....

از این حالت عصبیش کم کم داشتم میترسیدم. نگو که منو با یه دیوونه هم اتاقی کردن....
نهههههههه~
من تازه 8 سالمه آرزو دارمممم.

تهیونگ که داشت با یه ابهتی سمت تختش میرفت یهو پاش میگیره به گوشه فرشو با صورت پخش زمین میشه.

منم که این صحنرو میبینم جر میخورم...
کم مونده بود زمینو گاز بگیرممم...

هیونگ که جایگاهشو درک کرد از خجالت قرمز شد.
آخی بدبخت ابهتش قهوه ای شد..
دلم براش سوخت...

واقعا فک کنم هیونگ یه نسبتی با بُز داره. الان عین بُز زول زده به فرش...(این بزه تیکه کلامه منه زیاد قراره بخونین😂😂)

سمتش رفتم و بلندش کردم. یه لبخند خجلی زد.
+خب هیونگ توهم بلدی بخندی؟!!

دوباره اخماش توهم رفت.
-اینکه نمیخندم دلیل نمیشه که بلد نباشم بخندم..

و اینجا بود رابطه صمیمی ما.


خب خب . این اولین پارت بود....

امیدوارم خوشتون بیاد من زود به زود آپ میکنم به لطف پافشاری دوستاننننن😂😂😂😂
هرچند که گشادی میاد ولی وقتی ببینم زیاد ریدر دارم بیشتر مشتاق میشم😁😁💜

سخنانی از seti_chan!

❤Years without you❤Where stories live. Discover now