He's gone!

967 170 56
                                    

های های! وسط امتحانات ._.......
خب خب ووت یادتون نره سوییتی ها!!!

               ********************

کام گرم جونگکوکو قورت داد و کوک با این حرکت هیونگش فقط میخواست آب شه.

تهیونگ که این قیافه عرق کرده و خمار کوکیشو دید سمت صورتش رفت و لبای شیرینشو به دندون گرفت.

بعد از اینکه حسابی از طمع شیرین لبای بیبیش سیر شد تو گوشش گفت:

-دوست دارم کوکی. میدونم که قراره فردا شوکه شی ولی میخواستم یه چیزیو مطمئن شم.....امروز بهت خوش گذشت؟؟؟

چند ثانیه سکوت کرد. کوک جوابشو نمیداد. تو بغل تیهونگ بود و واقعا نمیدونست که چجوری حرف بزنه.

هنوز شلوارش پایین بود و دیکش خوابیده افتاده بود. هنوز درک اینکه هیونگش براش ساک زده رو نداشت.

قبلنا دیده بود که دخترا برای پسرا ساک میزنن ولی ندیده بود یه پسر برای یه پسر دیگه ساک بزنه و اونم تهیونگ باشه.

-کوکی چرا ساکتی؟ کاری که کردیم اشتباه نبود. نگو که دوسش نداشتی.. چون قیافت جوری نشون نمیداد که لذت نمیبری. خجالت نکش بیبی.... باهام حرف بزن. خو گذشت امروز؟

اونروز واقعا به کوک خوش گذشته بود. البته اگه یان حال خجالتیشو فاکتور بگیریم.

سعی کرد صحبت کنه ولی صداش خش خشی شده بود:

+ه...هیونگ....خوش گذشت....بهم....

صداش به زور به گوش تهیونگ میرسید. تهیونگ از این خجالت جونگکوک خندش میگیره.

زیرلب میگه:-نیاز نیست زیاد خحالت بکشی. فردا هنه چی باید یادت بره.

کوک درک نمیکرد که چرا هیونگش این حرفارو میزنه اما خوشحال بود که اولین تجربه مرد شدنشو با هیونگش داشت.

همونطوری که تهیونگ موهاشو ناز میکرد چشماش بسته شد.

و تهیونگ بود که با لبخند برای لحظات آخر به قیافه شیرین بیبیش نگاه میکرد....

با برخورد نور به چشمش،چشماش کم کم وا شد.

تازه فهمید رو تخت تهیونگه و دوهزاریش افتاد که دیشب چی شد...

یهو جیغ کشید:

+وای کوکی~ حالا چجوری میخوای تو چشمای تهیونگ نگاه کنی؟

صورتش کاملا قرمز شده بود.

عجیب بود که تهیونگ تو اتاق نبود. اون همیشه تا لنگ ظهر میخوابه.

از جاش بلند شد و متوجه شد که شلوارش پاشه. تا خواست درو وا کنه جین هیون وارد شد.

جونگکوک بهش نگاه انداخت و گفت:

+صبح بخیر نونا! چیزی شده؟

جین هیون با یه لبخند بهش گفت:

×باید با دوستت خداحافظی کنی داره میره....

د.ا.ن جونگکوک:

هنگ کردمو با خودم گفتم(ها؟ کی داره میره؟)

+کی داره میره؟؟؟

نونا یجوری بهم نگاه کرد.

×شوخی میکنی دیگه نه؟ یعنی تهیونگ بهت نگفت که داره میره..... واستا....

+تهیونگ هیونگ داره میرههههه؟؟؟؟~~~

با سرعت رفتم بیرون و دور و برو نگاه کردم. سمت درو نگاه کردم و تهیونگو با یه مرد قد بلند کنارش دیدم. اون مرد رو قبلا دیده بودم. اون کیم نامجون سرپرست تهیونگ بود!!!

اینجا چیکار میکرد؟؟؟ چرا تهیونگ داره میره؟؟ چرا کنارش چمدونه؟؟؟

از دور صداش زدم:

+هیونگ.....

با این که صدام از ته چاه در میومد ولی اون شنیدو سمتم برگشت.

نگاهش کاملا سرد بود. همون نگاهی بود که بار اول آشناییمون بهم انداخت.

هیچی نمیگفت. فقط نگام میکرد. (ترجیها عین بُز😂😂😂)

رفتم جلو به چشماش نگاه کردم.

+هیونگ قضیه چیه؟چرا نامجون شی اینجاست؟ این چمدونا چی میگن؟ منظور نونا چی بود که داری میری؟؟

موقع گفتم اینا صدام لرزید. فقط یه تلنگر نیاز داشتم که بغضم بترکه.

نامجون شی به تهیونگ و من نگاه کرد و بعد به تهیونگ گفت:

×نمیخوای بهش توضیح بدی؟؟

تهیونگ دوباره به من نگاه کرد. اینبار رنگ نگاهش عوض شد. سریع اومد جلو و بغلم کرد. وقتی بغلم کرد بغضم شکست....

تهیونگ زیر گوشم گفت:

-کوکی گریه نکن. من مجبورم که برم. تولدتو کادو و اتفاق دیشبم فقط از روی عشق من بود. میدونم که میدونی من گیم و من خیلی وقت بود که دوستت داشتم. شاید برا عاشق بودن هنوز کوچیک باشم اما من واقعا دوست دارم. وقتی نامجون هیونگ گفت دیگه قراره منو ببره خونش ازش وقت گرفتم که برات بهترین اوقاتو فراهم کنم. میدونم موقعیت بدی برا اعترافم بود ولی بدون که وقتی من رفتم تو اولین فرصتی که برام پیش بیاد دوباره تورو مال خودم میکنم....(نترکیدی بشر اینقد حرف زدی ._.؟؟پارازیت وسط بحث احساسییی)

وقتی این حرفارو میزد صداش لرزید. شک کردم که داره گریه میکنه.

سرشو از رو شونم برداشت و بهم نگاه کرد. چشماش اشکی بود. سرشو آورد جلو و لباشو گذاشت رو لبام. یه بوسه سطحی زد و وقتی دید نامجون شی رفت بیرون همراهش دویید و رفت و من با گیجی به دوییدنش نگاه کردم.

اون.....آخرین باری بود که من هیونگو دیدم.....

                 ********************

خببببببببب!!!!

خوب شد؟؟؟ من کامنت میخوام سوییتی ها ._.

وقتی میبینم کامت نیس انرژیم برا نوشتن کمتر میشه ._...
تو متحانا موفق باشیننن!

❤Years without you❤Where stories live. Discover now