Hi stranger!

1K 166 98
                                    

با کمک جین وارد عمارت شد.
با چشماش همه جارو دید میزد.

دور خودش چرخ میزد و با خودش میگفت که انگاری واقعا الان به خوشبختی رسیده.

تا اینکه یهویی به پشت جین خورد.

جین سمت جونگکوک برگشت و بهش گفت:

×قربان بزارید راجب قوانین عمارت براتون توضیح بدم. اول اینکه صبحانه رأس ساعت هشت صبح سرو میشه. اگه احیانا خواب موندید و به صبحانه نرسیدید نمیتونید چیز دیگه ای میل بفرمایید مگراینکه مقدارش کم و چیز سالمی باشه. ناهار ساعت یک و نیم سرو میشه و تا شام که ساعت هشت و نیم میشه اجازه خوردن تنقلات رو دارین. واضح گفتم؟

جونگکوک که کپ کرده بود تو دلش گفت:

(حکومت نظامی رو میمونه!)

+بله متوجه شدم.

جین به یه دختر که یونیفورم کت و دامن سفیدی پوشیده بود اشاره کرد و گفت:

×ایشون هم چه یونگ خدمتکار شخصی شما هستن. اگر احیانا هر چیزی از یادتون رفت میتونید ازش بپرسین. سوجین لطفا آقا رو به اتاقشون راهنمایی کنید.

جونگکوک که یهو یه چیزی یادش اومد گفت:

+نمیتونم اون شخصی که منو به سرپرستی گرفته رو ملاقات کنم؟

جین با لبخندی بهش جواب داد:

×ارباب فعلا سرکار هستند وقتی برگشتن و استراحت کردن حتما شمارو به ملاقاتشون میبرم.

جونگکوک سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد.

چه یونگ به سمتش رفت و گفت:

×آقا لطفا دنبال من بیاین.

جونگکوک هم دنبالش راه افتاد.

وقتی به سمت اتاقش میرفتن جونگکوک هنوز تو فکر بود تا اینکه به یه در رسیدن و چه یونگ درو براش باز کرد.

×بفرمایید ارباب اینجا اتاق شما عه.

جونگکوک که با دیدن اتاق مغزش داشت سوت میکشید یه ممنونم آرومی به چه یونگ گفت و سریع وارد اتاق شد.

تا اون موقع بالش تهیونگ تو دستاش بودن و اونو انداخت تو تخت از ذوق یه جیغ خفه ای کشید.

+وای خدا یعنی واقعا قراره من اینجا زندگی کنم؟؟؟؟

د.ا.ن جونگکوک:

منو این همه خوشبختی محالهههههه

تو اتاقو گشت زدم تا به یه مینی یخچال(😸) رسیدم.

خدایا توروخدا توش نوتلا باشههههه.(ع سنت خجالت بکش ._.)

وقتی درشو وا کردم چشمام برق زد.

وای خدا من کجای زندگیم خوبی کردم که الان این یخچال با اینهمه قاقالیلی اومده سراقم*-*؟؟؟؟؟

❤Years without you❤Where stories live. Discover now