far from love [Z.M]°•°[L.S]

21

Tomorrow_Jorja Smith

- یه بار یکی بهم گفت آدمی که واسه دوست داشتنش می جنگه اما نمیشه، هیچوقت شرمنده ی خودش نیست چون تلاششو کرده و تشویقم کرد به جنگیدن.... و حرفای امروز تو... فقط خواستم بگم یه چیزایی هست که نمیدونی!

پیام رو سند کرد و گوشی رو توی جیبش برگردوند،دیگه کافی بود،حرف های امروز زین صاف خورده بود به هدف و احساساتشو درگیر کرده بود!

زین راست میگفت نباید وسط راه کنار میکشید؛ زین برای لیام تکرار نشدنی بود یه آدم خاص که ۲۰ سال از عمر لیام رو اختصاص داده بود به خودش و حالا وقتش بود؛ اصلا مگه لیام چند سال زندگی میکرد، تو خوشبینانه ترین حالت ممکن،نصف روزای زندگیش گذشته بود و هنوز لذت به آغوش کشیدن زین رو نچشیده بود!

با ویبره گوشی بالاخره به خودش اومد و راه افتاد؛ گوشی رو از جیبش بیرون کشید و نگاه متن پیام کرد:

- اوکی به لطف تو تموم کارام نصفه موند... بگو تا بدونم!

انگشتش رو سمت علامت تماس برد و مکث کرد؛ به همین زودی دلتنگ صدای زین شده بود اما میترسید کنترل روی زبونش نداشته باشه و لو بده اون چیزی که که نباید بگه!

دستی تو موهاش کشید بیخیال دکمه تماس شد و تایپ کرد:

- میگم! همه چیو میگم اما نه الان

پیام رو فرستاد و دنبال اسم پری گشت دیگه نمیخواست سکوت کنه باید حرف میزد باید یاد میگرفت با ترسی که تموم این سالها داشت، کنار بیاد

لی- باید باهات حرف بزنم هم با تو هم با لویی، همین الان!

پ- اوکی پسر چرا انقدر صدات نگرانه کجایی؟

سرجاش ایستاد و دور خودش چرخ زد، هیچ ایده ای نداشت که الان کجاست و باید چجوری برگرده!

لی- اوووم خب فکر کنم...نمیدونم!

پری ریز خندید:

پ- برو تو اولین کافه ای که میبینی و لوکیشن بفرس برام
با گفتن باشه ای تماس رو قطع کرد و دستی به گردنش کشید؛ تازه داشت سرمایی که تا مغز استخونش نفوذ کرده بود رو حس میکرد

پا تند کرد و با چشم دنبال یه جایی برای گرم شدن گشت با دیدن یه رستوران محلی داخل رفت

با صدای زنگ دم در پیرمردی که پشت میز نشسته بود سر بلند کرد با تکون دادن سرش برای اون مرد جلو رفت و نزدیکترین میز به شومینه رو انتخاب کرد، گوشیشو درآورد و لوکیشن رو فرستاد

- چی بیارم برات؟

نگاهی بهش کرد و دستاشو بهم مالید تا گرم بشن:

لی- منتظر دوستامم

مرد سری تکون داد:

- پس یه نوشیدنی گرم میارم بخوری تا برسن