40

1.3K 243 78
                                    

chapter 40

- بزار بخاری ماشینو روشن کنم... یخ زدی

زین بی توجه بهش سرشو به صندلی ماشین تکیه داد و به بیرون زل زد؛ تموم ذوقش برای کنار هری نشستن از بین رفته بود.
لیام با دلیل مزخرفش برای جدایی، آتیش زده بود به کل احساس زین به خانواده ای قرار بود داشته باشه!

با حس گرم تر شدنش به پالتوی هری که حالا روش انداخته شده بود نگاه کوتاهی انداخت و باز به بیرون چشم دوخت.

الان باید چیکار میکرد؟ بخاطر فرشته ی نجاتش قید برادرش رو میزد؟ فقط چون اون تو اوج نامردی بهش گفته بود دلیل جداییمون فهمیدن اینه که هری برادرته؟

- تیم

چقدر با این اسم غریبه بود! چقدر عجیب بود براش!

- چرا زودتر بهم نگفتی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ من تنها نه میدونی بابا چقدر دنبالت گشت... آنه چرا...

- من یه روزه فهمیدم؛ آنه موقع مرگش تازه به من حقیقت رو گفت و من هیچ نشونه ای ازتون نداشتم
زین میون حرف هری پرید و همونطور که چشم از خیابون میگرفت و سمت هری برمیگشت گفت

هری با دیدن رنگ پریده ی برادرش نفسش رو با حرص بیرون داد و همونطور که ماشینو راه مینداخت فرمون رو توی دستش فشرد:
- باید بریم پیش بابا

- میخوام برم پیش تریشا،الان به اون احتیاج دارم

هری خواست حرفی بزنه که زین باز زمزمه کرد:
- لطفا! تو نمیتونی بفهمی من الان چه حسی دارم حتی نمیتونم به اندازه تموم تنهاییم برای بودنت ذوق کنم و تو بغلت آروم بگیرم

سرشو پایین انداخت و همونطور که با ناخوناش بازی میکرد ادامه داد:
- بزار حالم خوب بشه اونوقت میام و بجای تموم این ۱۸ سال کنارت میشینم به حرفات گوش میدم بغلت میکنم شبا رو کنارت میخوابم و از رویاهام و اتفاقایی که افتاده حرف میزنم مثل تموم داداشای کوچیکتر ولی الان نه! الان باید برم جایی که بتونم آروم بگیرم

- میرسونمت... آدرس رو بگو

هری آروم زمزمه کرد و بعد از تغییر مسیرش به سمتی که زین گفته بود توی سرش به صدها روش نقشه له کردن تموم زوایای صورت لیام رو کشید.

قرار نبود شروع زندگی برادرانه اش انقدر تلخ و خالی از هر حسی باشه. این زینی نبود که هری تا شب قبل دیده بود!

****

بعد پیاده کردن زین جلوی خونه ای که گفته بود و مطمئن شدن از رفتن زین داخل خونه، شماره لویی رو گرفت:
- چی شد؟ زین رو دی...

- لو میخوام آدرس مطب لیام رو برام پیدا کنی! پنج دقیقه هم بیشتر طولش نده

تماس رو قطع کرد و همونطور که گوشی رو توی دستش میچرخوند ، روی فرمون ضرب میگرفت و تصویر چشمای قرمز و بدن یخ زده ی زین ثانیه ای از جلوی چشماش کنار نمیرفت.

far from love [Z.M]°•°[L.S]Where stories live. Discover now