Part 02

1.7K 286 18
                                    

"میدونی چقد منتظرت بودم؟"

    
 
   فردا عصر شده بود و دوباره بی هدف توی خیابونا می روند. اتفاقات امروز رو اصلا درک نمی کرد. مثل همیشه. این روزا فک میکرد که قدرت درک و ادراکش رو از دست داده.
   فلش بک (صبح همین روز ) : اقای هونگ نیم ساعت بود که پشت در اتاقش بود. مهم نبود چقدر سعی در باز کردن در کنه، در باز نمی شد. اینبار نگران و مضطرب نبود، بلکه می ترسید. واقعا ترسیده بود. ترس از دست دادن ارباب جوونش اونو که یه فرد ۴۸ ساله بود داشت از پا در می اورد.
   خودِ هونگ باور نمی کرد که خانم کانگ ( زن دوم پدر جین ) حامله شده باشه. اونم نه یه بچه ی چند هفته ای. یه بچه ی سه ماهه. بچه ی سه ماهه ای که همگی به تازگی متوجه وجود داشتنش شده بودن.
کلافگی، استرس، نگرانی و ... . هیچ کدوم از این حسا رو نداشت. در واقع اصلا براش مهم هم نبود که کانگ بارداره. الان موضوع مهم جین بود. جین نباید توی زندگیش این همه سختی میکشید. نباید اینجوری می شد.
    هونگ در زد. اما صدایی از اون طرف در شنیده نمیشد. دیگه واقعا داشت از حال میرفت، نمی دونست چرا اما واقعا می ترسید که نکنه جین دوباره به خودکشی فکر کنه.
    از طرف دیگه جین توی اتاق خودش نشسته بود. دیگه حتی زحمت فکر کردن هم به خودش نداده بود و گذاشته بود که جریان های موجای سخت و طاقت فرسای زندگی اونو با خودش ببره. از موقعی که خبر رو شنیده بود توی اتاقش روی تخت نشسته بود و در تمام این مدت به تصویر خودش که توی اینه قدیه روبروش افتاده بود نگاه میکرد. ذهنش پر از خالی بود. تُهیه تُهی.
بالاخره بلند شد. سمت کمد رفت و همینجوری و بدون دقت لباسی رو بیرون کشید و پوشید. سمت در اتاق رفت و بعد از باز کردن قفلش، در و باز کرد و از اتاق خارج شد.
   هونگ که پشت در نشسته بود و تکیه اش رو به دیوار داده بود و بازوی راستش رو به زانوش تکیه داده بود و با دستش شقیقه اشو می مالید، با باز شدن در سریع سرشو بالا اورد و به جینی که تماماً صورتی پوشیده بود خیره شد.
   تیپ جین به قدری بامزه بود که هونگ کاملا زمان و مکان رو یادش رفت و پقی زیر خنده زد.
   با خنده ی هونگ جین نگاهی به تیپش کرد وتازه اون موقع متوجه اش شد. اما به قدر کافی بی حوصله بود که دوباره به اتاق برنگرده.
   همونطور که سمت در خروجی می رفت گفت :" من میرم. اگه بازم کسی رو خواستم بهت میگم. " و به  دنبال این حرف خواست که از خونه خارج بشه که با صدای فریاد هونگ وسط راهش متوقف شد.
   :" بسه دیگه پسر. چرا تمومش نمی کنی؟ چرا یه راه دیگه رو انتخاب نمی کنی؟ این راهی که تو داری میری راه نیست جین پرتگاهه. بیخیال شو پسر. مطمئنم یه راهی برای راضی کردن پدرت هست."
   دیگه به اینجاش رسیده بود. با خشمی که از اون روز کذایی نگه داشته بود رو بهش کرد و داد زد :" چی کار؟ چه کاری مونده که نکرده باشم؟ مگه هر کاری که گفت رو نکردم؟ مگه هر چیزی که خواست نشدم؟ مگه به خاطر اون زندگی نکردم؟ مگه اون شور و اشتیاق من برای زندگی نبود؟ میگی چی کار باید میکردم که نکردم؟ هان؟ چی کار؟ دیگه چه کاری مونده که انجام بدم وقتی با وجود اون همه کار و تلاشی که فقط و فقط به خاطر خودش بود بهم گفت که منو به عنوان پسرش ندیده، نمی بینه و نخواهد دید؟ تو فقط میگی یه کار دیگه یه راه دیگه. اره این راه نیست پرتگاهه ولی انگار تموم راهی که دارم همینه. چیز دیگه ای نیست. پس انقد سعی نکن که منو منصرف کنی. من حتی اگرم بخوام دیگه نمی تونم نظرم رو عوض کنم. اصلا تو چی میدونی؟ هان؟ چی؟ هیچی تو فقط اونجا وایسادیو قضاوتم میکنی. همین. تو هیچ حقی نداری که بهم بگی چی کار کنم و چی کار نکنم. تو فقط یه منشیه کوفتی هستی. همینو بس. فهمیدی؟ " و بعد به دنبال این حرفش خارج شده و در رو محکم بهم کوبید.
   و حالا هم که عصر بود و جین توی خیابون. از اون موقع تا حالا ولگردی میکرد و پرسه میزد. با دوستایی که می دونست دوستش نیستن بیرون رفته بود و کلی پول خرج کرده بود. ولی حالا باز هم تنها بود و مونده بود چی کار کنه. به خوش که اومد دید ماشین رو جلوی یک بار خیلی داغون پارک کرده. کلافه پوفی کرد و از ماشین پیاده شد و سمت بار رفت. حداقل میتونست یدونه نوشیدنی بخوره و مغزش رو برای مدت بیشتری تهی نگه داره.
   وقتی وارد بار شد بدون نگاه کردن به بقیه سمت پیشخون رفت و رو به پسری که پشتش بود گفت :" قوی ترین نوشیدنی تو بده "
   پسر یه نگاه به سر تا پای جین انداخت و بعد مشغول قاتی کردن چندتا مشروب با هم شد. همونطور که در حال انجام کارش بود خطاب بهش گفت :" تا حالا اینورا ندیدمت. تازه کاری؟ یا اینکه فقط اینجاها نمی پلکیدی؟ "
   جین متعجب به پسر نگاه کرد و سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود پرسید :" تازه کار؟ "
   بارمن سری تکون داد و گفت :" اره دیگه تازه کار. عاه شاید شما از این اصطلاح استفاده نمی کنید. ما به کسایی که تازه کام اوت کردن میگیم تازه کار. هر چی نباشه اینجا یه گی باره و هر روز ادمای جدیدی وارد میشن. پس باید بدونیم کی با تجربه تره کی نیس دیگه. "
   سوکجین انگاری که تازه متوجه دور و اطرافش شده باشه به بقیه نگاه کرد. درست بود. اونجا یه گی بار بود. البته با چیزی که همیشه در مورد گی بارها تصور میکرد کاملا متفاوت بود اما خوب دلیل بر این نمی شد که اونجا یه گی بار نباشه. همه ی کسایی که اونجا بودن پسر بودن به غیر از چند تا دختر که پیشخدمتی کرده و لیوان های نوشیدنی رو به سر بقیه ی میزها می بردن. پسر ها به معنای واقعی کلمه توی هم می لولیدن. همو میبوسیدن و دستمالی می کردن. اما نکته ی قابل توجه این بود که کسی در حال سکس کردن نبود و اوج اوج کارشون مالیدن بود.
   جین توی همین فکرا به سر می برد که با صدای همون پسر به سمتش برگشت :" اینم نوشیدنیت. اگه هم که برات سوال شده چرا کسی اینجا سکس نمی کنه در جوابش باید بهت بگم که ما اتاق داریم و بنابراین معمولا کسی اینجا از این کارا نمی کنه. می فهمی که؟"
نه. نمی فهمید. مگه نه اینکه گی ها ادم های هوس بازی بودن که هرجا که گیر میاوردن لباساشونو میکندنو توی هم لول میخوردن؟ البته جین هیچ وقت فکر بدی راجب اونا نکرده بود و ازشون بدشون نمیومد. اونا رو ادم می دونست ادمایی که با بقیه متفاوتن. اما خوب چیزهایی که راجبه افراد گی براش تعریف شده بود هیچ وقت چیزهای خوبی نبود.
   لیوان رو برداشت و همش رو یه ضرب بالا کشید. واقعا هم که نوشیدنیه قوی ای بود چون بلافاصله داغ شدن گونه هاشو حس کرد.
   از طرف دیگه بارمن حسابی حواسشو جمع این تازه کارِ جذاب کرده بود. وقتی که دید اون تموم لیوان رو یه ضرب بالا کشید پوزخندی زد و فکری به ذهنش رسید. رو بهش کرد و گفت :" هی تازه کار. نظرت راجبه یکی از پسرای ما چیه؟ اگه یه شب با پسرای ما بخوابی بهت تضمین میدم که عاشقشون شی و هر روز همینجا برگردی. "
   درست بود که سوکجین با اون یه شات حسابی هوش و حواس از سرش پریده بود اما اونقدر گیج نشده بود که عقلش کار نکنه و صدای پسر رو نشنوه. فکر کرد. تموم این شش ماه گذشته در حال عوضی بازی در اوردن بود و هر شب با یکی خوابیده بود. اما پدرش انگار که اون وجود خارجی نداره بهش اهمیتی نداده بود. اون به یه خرابکاری بزرگ تر نیاز داشت. یه چیزی که ابروی پدرش رو کاملا از بین ببره. درست بود که پدرش اونو پسر خودش نمی دید اما به هر حال به چشم همه حتی قانون اون پسر کیم هوانگ وون بود و تمام حرکاتش زیر نظر. و خوب چه خرابکاری ای بهتر از اینکه پسر اول اقای کیم زیر دست یه پسر جنده به فاک بره؟
   با این فکر سریع سرشو بالا اورد و رو به بارمن کرد و گفت :" اگه یکی رو پیدا کنی که خیلی خوب به فاکم بده منم از خجالتت در میام "
   پسر پوزخندی زد و گفت :" تند نرو. همین که رابطه داشته باشی کافیه. نیازی نیست که پول زیادی بدی صورتی. "
   تمام فکر و ذهنش نقشه ی جدیدش شده بود بنابراین نه توجه به حرف پسر مبنی بر اینکه خوابیدنش با یکی ازپسرای اونجا کافیه اهمیت داد و نه به صورتی خطاب شدنش.
   ۵ دقیقه ای می شد که اونجا نشسته بود و منتظر بارمن بود تا یکی رو برای به فاک دادنش بیاره ، هم، خبری نبود. دیگه داشت صبرش رو از دست می داد. مطمئن نبود که بخواد این کارو بکنه و این دیر کردنا هم باعث تردید بیشترش می شد.
   بالاخره سر و کله ی پسرک پیدا شد. یک لیوان رو جلوی جین گذاشته و بعد رو بهش گفت :" بخور. اشانتیونه. سریع بخور و بیا بریم که یکی از بهترینا رو برات اماده کردم. "
   نفس عمیقی کشید. هنوز دودل بود اما خوب می دونست که این اخرین دست و پاییه که می تونست قبل از غرق شدن کاملش توی باتلاق بزنه بود. پس دستش رو جلو برد تا لیوان رو برداره و اونو سر بکشه. اما درست زمانی انگشت هاش مماس لیوان بودن دستی جلو اومده و لیوان رو برداشته بود.
   جین به پسری که لیوان رو برداشته بود نگاه کرد. پسر همونطور که جدی به بارمن پشت پیشخون زل زده بود محتویات لیوان رو مثل خودش یه ضرب نوشید و بعد رو بهش کرد و با لبخند جذابی گفت :" هی پرنسس اینجایی؟ میدونی چقد منتظرت بودم؟ بلند شو بریم که دلم برات یه ذره شده بود. " به دنبال این حرف دستش رو گرفت و اروم کشید و از جاش بلندش کرد.
   مات و مبهوت به پسر خیره شده بود. نه به خاطر اینکه اون لیوان مشروب رو اونقد سکشی سر کشیده بود و نه به خاطر اینکه اونو پرنسس خطاب کرده بود و ادعای اشنایی کرده بود بلکه به خاطر جذابیت بیش از اندازه ی اون بود. اون چشمای جذابش که حالا توی اون فاصله ی کم به جین خیره شده بود. اون دماغ متناسب صورتش که کوچک ترین قوزی نداشت و کاملا عالی بود. چال هایی که جین واقعا داشت براشون ضعف میکرد و زمانی که پسر لبخند زده بود مشخص شده بودن و در اخر لبای قلوه ایه گندش که به شدت خوردنی بود. همه ی اینا باعث شده بودن که جین توی اون لحظه اونو یه فرشته ی تمام عیار ببینه.
   پسر پشت پیشخون با عصبانیت به اون پسر نگاه کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترل کردنش داشت اما موفق نشده بود بهش گفت :" شما کی باشین؟ این آقا مشتریه بنده هستن و الان یه نفر منتظرشه. سلام و احوال پرسی هاتون رو بزارید برای بعد لطفا."
   پسر نگاهی بهش انداخت و بعد از توی کیف پولش مقداری پول رو که نتونست بفهمه چقدر در اورد و روی پیشخون گذاشت و با صلابت گفت :" این پول تموم شات هایی که پرنسسم خورده و حتی این اخریه با اینکه اشانتیون بود. در ضمن دیگه نیازی به اون پسره نیس. پرنسسم با من میاد. اگرم نیاز داشته باشه با کسی باشه خودم هستم. " به دنبال این حرف به جین زل زد.
سوکجین نمی دونست چرا اما به طرز عجیبی جذب اون شده بود. در اخر تمام این تفکراتش رو به پای مستی گذاشت و سرشو تکون داد.
   پسر به این حرکت لبخندی زد و دست جین رو بار دیگه گرفت و سمت خودش کشید اما اون مست تر از اونی بود که بتونه خودشو کنترل کنه و با کشیده شدن دستش داخل آغوشش افتاد. اگرچه خودش شک داشت که به خاطر مستی بوده باشه.
   توقع داشت که طرف اونو از بغلش خارج کنه اما پسر بر عکس دستش رو دور کمر جین حلقه کرد و همونطور که اونو به خودش می فشرد دم گوشش زمزمه کزد :" نگران نباش میبرمت یه جای امن پرنسس کوچولو. "
همونطور که جین رو توی بغلش نگه داشته بود به سمت در رفت و اونو رو همراه خودش کشید.
   بعد از اینکه از بار در اومدن پسر رو به جین کرد تا ازش سوال بپرسه اما با دیدنش که با اون نگاه گیج و چشمای خمارش بهش زل زده بود پشیمون شد. مطمئن شده بود که اگه ازش سوال بپرسه جواب نمیده و یا حتی اگرم جواب بده جوابش درست درمون نخواهد بود.
   جین اما کلا توی این حوالی نبود. ذهنش درگیر اون پسر بود. اینکه چرا اون انقدر جذاب بود؟ چرا ادعای آشنایی کرد؟ چرا بهش میگفت پرنسس؟ چرا انقد مهربون بود؟ و از همه مهم تر چرا این همه جذبش شده بود؟ همه ی این سوالا توی ذهنش بود و همونا سبب شده بودن که متوجه نشه که سوار ماشینش شده و پسر داره سمت خونش میرونه.
   چند دقیقه بعد همراه با اون خدای جذابیت جلوی یه اپارتمان بودن. خدای جذابیت؟ الان سوکجین خودخواه و مغرور که همیشه به قیافه اش می بالید به یکی دیگه گفته بود خدای جذابیت؟ چه خبر شده بود؟ نمی دونست و وقتی خودش هم نمی دونست توقعی از دیگران نداشت.
   پسر که فهمیده بود اون با خودش درگیره و توی هپروته لبخندی زد و اونو با دستش به داخل راهنمایی کرد. جین رو روی مبل نسکافه ای نشوند و خودش سمت اشپزخونه رفت. چند دقیقه بعد با یه بسته قرص رو به روش بود. بسته رو سمتش گرفت و با صدای فوق العاده دلنشینش بهش گفت :" بیا اینو بخور حواست رو سر جاش میاره پرنسس جون " و بعد خنده ی جذابی کرد.
   هیچی به غیر از اون پسر تو ذهنش نبود. بنابراین اصلا نفهمید که دستش بالا اومده بود و قرصا رو از دستش گرفته بود. تمام این کارا رو بدنش به صورت ناخوداگاه انجام داده بود. حتی وقتی قرص رو داخل دهنش گذاشت هم بی اختیار این کار رو انجام داده بود.
بعد چند دقیقه یهو احساس تشنگیه شدیدی کرد. دستش رو روی گلوش گذاشت و خواست که با مالش گلوش یکم اونو اروم کنه اما با قرار گرفتن لیوان ابی رو به روش دستش متوقف شد و سمت لیوان رفت. لیوان رو از پسر گرفت و با تشکری خیلی بی صدا اونو یه ضرب نوشید.

Motivation || NamJin || FullDonde viven las historias. Descúbrelo ahora