Part 04

1.4K 251 18
                                    

"تو کی هستی؟"

   چند دقیقه می گذشت. جین دیگه گریه نمی کرد و اروم شده بود. اما هنوزم توی بغل نامجون بود و سرش رو روی سینه ی اون رها کرده بود. حرفی زده نمی شد. سکوت عذاب اوری بود. اما هیچ کدوم قادر به  شکستنش نبودن. حسای مختلفی به سمت جفتشون هجوم برده بود. خجالت زده بود اما برای اولین بار توی عمرش احساس سبکی می کرد. نامجون هم تازه متوجه شرایط شده بود. جین، اون پرنسس کوچولوی جذاب، توی بغلش بود و تقریبا هیچ فاصله ای باهاش نداشت.
   سکوت کشنده ای بود و اون رو حتی ساعت روی دیوار هم نمی شکوند چون عملا تیک تاکی نمیکرد. این موضوع سبب شده بود تا نامجون هزار بار به خودش، برای خرید اون ساعت لعنت بفرسته. جفت اون دوتا منتظر بودن تا جرقه ای زده شه و سکوت شکسته شه. جین نیاز داشت که حرف بزنه. حالا که گریه کرده بود حس بهتری داشت و فکر می کرد با حرف زدن در موردش حتی بهترم شه. نامجون هم واقعا به یه حواس پرتی نیاز داشت. اون حتی جرئت نداشت تکون بخوره.
   هر دو توی همین حالت بودن که ناگهان صدای زنگ ساعت، که نشون دهنده ی این بود که نیمه شب شده سکوت بینشون رو نابود کرد. جین کمی تکون خورد و سرشو از روی سینه ی نامجون بلند کرد. حالا صورتاشون توی فاصله ی کمی از هم قرار گرفته و به چشمای هم زل زده بودن. لب های نامجون تکونی خوردن و از هم باز شدن ولی صدایی ازشون بیرون نیومد.
   فهمید. خودشم اینطوری بود. منتظر یه جرقه یا تلنگر هر چند کوچیک برای شکستن اون سکوت بود درست مثل نامجون.و حالا که سکوت از بین رفته بود، باید حرفی رد و بدل میشد. اما نامجون حرفی برای گفتن نداشت. بالعکس جین پر بود از حرف. پس بدون هیچ چیز اضافه ای همونطور که سرش رو دوباره روی سینه ی فرد مقابل می زاشت حرف زد :" من بدون مادر بزرگ شدم. مادرم، بعد از بدنیا اوردن من، مرد و من رو که هنوز یه نوزاد بودم تنها گذاشت. پس مسلما هیچی در موردش نمی دونستم. اما پدرم... من هنوز پدر داشتم و این خیلی برام ارزشمند بود. پدرم هیچ وقت با من مثل هیولایی که با پا گذاشتن به این دنیا، همسر عزیزش رو ازش گرفته، رفتار نکرد. این باعث شده بود که امیدوار باشم. امیدوار به این موضوع که منو دوست داره. اون ادم خشکی بود. هیچ وقت بغلم نکرد و یا حتی یه لبخند خشک و خالی هم بهم نزد. اما با این حال من بازم دوسش داشتم. می پرستیدمش. با خودم میگفتم که اون یه مرد تنهاست که همسر عزیزش و از دست داده پس باید اینطوری سرد باشه. هه... عادتم شده بود که خودمو با این حرفا و امیدهای واهی گول بزنم. عشق به پدرم باعث شده بود که هر کاری رو که انجام می دادم به خاطر اون انجام بدم. هر کاری میکردم تا تحسین اونو داشته باشم. درس می خوندم، ورزش می کردم، از دردسر دوری می کردم، با اخلاق و مهربون بودم؛ همه چیز، همه کار فقط برای یه افرین. ولی انگار با هر قدمی که من به سمت اون بر می داشتم اون کیلومتر ها ازم دور میشد. وقتی به سن نوجوانی رسیدم، از بقیه مواقع حساس تر شده بودم. من نیاز به پدرم و محبتش داشتم. افسردگی گرفته و منزوی شده بودم.  وقتی به دوستام گفتم، بهم گفتن که چرا دوست دختر داشتن رو امتحان نمیکنم؟ بهم گفتن که می تونم محبتی که نیاز دارم رو از کس دیگه ای به غیر از اون دریافت کنم. بنابراین سعی کردم. با دخترای زیادی گشتم اما همه اشون حالم رو بهم می زدن. در آخر با یه دختری اشنا شدم که با بقیه متفاوت بود. حالم رو بهم نمی زد. با خودم گفتم اره این همون کسیه که میخوام اما اشتباه میکردم. یه روز که اومده بوو خونمون سعی کردم که ببوسمش اما حالم بهم خورد. اونجا بود که فهمیدم اونو فقط به چشم یه دوست میبینم نه کس دیگه ای. خواستم که اینو بهش بگم ولی انگاری دختره خیلی تو نخم بود چون دستاشو قاب صورتم کرد و لباشو رو لبام گذاشت. حس بدی داشتم. اولین بوسه ام بود و حالم بهم خورده بود. نمی دونستم چی کار کنم. تا دستامو بالا اوردم تا دختر رو به عقب هل بدم، در اتاقم باز شد‌ و پدرم داخل شد. قلبم ریخت. برای لحظه ای فکر کردم که شاید با دیدن این صحنه، بفهمه که من یه مرد بالغ شدم و برای اولین بار بهم افتخار کنه. اما اونموقع توی چشماش فقط تونستم دو تا چیز رو ببینم. تحقیر و نفرت خیلی شدید. پدرم بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. بعد از اون روز دیگه دختره رو ندیدم. خودم باهاش قطع رابطه کرده بودم‌‌. صد البته که یه چیزی دیگه فرق کرده بود. من هنوزم هر کاری می کردم تا تصدیق و دل پدرم رو بدست بیارم اما ته قلبم، می دونستم که همچین چیزی امکان نداره. روزها، ماه ها، سال ها، همه به این منوال گذشت تا سال پیش. میخواست ازدواج کنه. باورم نمی شد اون بیست و شش سال به مادرم وفادار مونده بود و حالا میخواست ازدواج کنه؟ دیگه کفری شده بودم. شش ماه تمام پیشش میرفتم و التماسش میکردم که اینکارو نکنه. تا کسی رو جایگزین مادرم نکنه. من بودم که هیچی ازش نمی دونستم ولی مگه نه اینکه مادرم همسرش بود و اونو دوست داشت؟ بالاخره بعد شش ماه درست روزی که رفته بود تا ازدواجش رو ثبت کنه رو به منی که دوباره برای التماش، جلوش زانو زده بودم کرد و برای اولین بار توی عمرم طولانی حرف زد :" واقعا فکر میکنی که من کسی رو جایگزین مادرت میکنم؟ نه! من میخوام یکی رو به جای تو بیارم. یه وارث. یه وارث بهتر. تو برای من حتی از مادرت هم بی ارزش تری! واقعا خنگی که تا حالا اینو نفهمیدی!" بعد دست زنش جدیدش رو گرفت و منو توی تنهایی و بدبختیام تنها گذاشت. اونطور نبود که نفهمیده بوده باشم. فهمیده بودم. ته قلبم می دونستم اما باورش، خیلی، خیلی سخت بود. نمی تونستم قبولش کنم پس به دروغ به خودم می قبولوندم که اونا واقعیت ندارن. در حالی که داشتن. اون روز تصمیم رو گرفتم. تصمیم گرفتم بشم یکی کاملا متفاوت. برعکس کیم سوک جین. شدم یه ادم عوضی هیز. دانشگامو ول کردم و درخواست تغییر رشته دادم. با همه ی دخترایی که میدیدم می خوابیدم اگرچه باعث میشد که حالم خیلی بد شه ولی مجبور بودم. پارتی و کلوب و بار و خوشگذرونی شده بود عادت جدیدم. انگاری میخواستم به پدرم بفهمونم که تا الان چه پسر گل و خوبی بودم. انگاری چیه؟ قطعا میخواستم این کارو کنم. اما خوب همونطور که حدس میزنی پدرم هیچ واکنشی نداشت. بعد از اون روز به مدت شش ماه هر غلطی که خواستم کردم. تا اینکه امروز صبح بهم خبر دادن که زن بابام حامله است. یه بچه ی سه ماهه رو حامله است. با شنیدن این خبر فکر کردم که الاناست که دنیا رو سرم خراب شه اما اینطور نشد. تهی شده بودم از هرگونه حسی. خودمو به دست خیابونا سپردم تا اینکه سر از اون بار در اوردم. وقتی که اون پسره بهم گفت که اونجا یه گی باره و میتونه برام پسر اماده کنه، به فکرم زد که ضربه ی اخرم رو با به فاک رفتن زیر یه پسر جنده به پدرم بزنم. اگرچه خودمم مطمئن نبودم که واقعا ضربه ای در کار بوده باشه. ولی درست موقعی که نزدیک بود اون کارو انجام بدم تو سر رسیدی و حالا هم که اینجام. روی پای تو نشستم و سرم هم که رو سینه اته. و تمام زندگی ام رو هم برات تعریف کردم. جالبه! خودمم نمی دونم چرا!"
   با تموم شدن حرفش، جین بیشتر خودش رو تو بغل نامجون مچاله کرد. انگار می ترسید یا خجالت میکشید که باهاش رو به رو بشه. اما پسر بزرگتر تازه یخش باز شده بود. با دونستن حقیقت ماجرا، کمی چشماش باز شده بود و حالا میتونست بهش کمک کنه. اروم جین رو که حسابی توی بغلش قایم شده بود و هل داد و از خودش دورش کرد. با دستاش فشار کمی به بازوهاش وارد کرد و باعث شد که به چشماش زل بزنه.
   +" جین... حالا که اون کارا رو کردی راحت شدی؟ سبک شدی؟ شاد شدی و الان داری حال میکنی؟"
   چشماش گشاد شد :" سوال کردن داره؟ توی این مدت بیشتر از پدرم خودم عذاب کشیدم! اصلا حتی شک دارم که پدرم ذره ای براش مهم بوده باشه! واقعا معلوم نبود که می پرسی؟"
   نامجون میخواست لبخند بزنه و لپ جین رو بگیره. لباش رو ببوسه و همونطور که اونو محکم تو بغلش فشار میده بهش بگه :" نه، پرنسس کوچولوی من، نه! البته که معلوم بود و می دونستم!" اما بحث جدی تر از این حرفا بود. تازه بعد اون همه حرف تقریبا مطمئن شده بود که اون به خاطر اینکه حس کرده بود به پسرا علاقه مند شده به اون گی بار نرفته بوده و همه ی اون اتفاقات شانسی بوده. اخم ریزی کرد تا مثلا نشون بده که قضیه جدیه :" توی این بیست و شش سال زندگیت خودت بودی؟ توی این یکسال اخیر چی؟ خودت بودی؟ کاری رو کردی که دلت میخواست؟"
   چشمای جین دیگه بیشتر از این گشاد نمی شد :" اوه... نه! البته که نه! من حتی یک ثانیه هم کاری رو که میخواستم نکردم! چه برسه به یکسال یا حتی بیست و شش سال!"
   نامجون پوزخندی زد :" پس تو چی کار میخوای بکنی؟ چی کار میخواستی بکنی و نکردی؟ تو کی هستی؟"
   لب های جین برای پاسخ دادن از هم باز شدن. اما درست مثل چند لحظه پیش نامجون چون حرفی برای گفتن نداشت فقط باز و بسته می شدن و هیچ صدایی ازشون خارج نمی شد. حرفش باعث شده بود که اون حسابی توی فکر فرو بره. اره! اون همیشه گفته بود که کاری که میخواسته بکنه رو انجام نداده، اما واقعا اون کار چی بوده؟ جین به یکباره فهمید که خودشو نمی شناسه. اون انقد تظاهر کرده بود که خود واقعیتش رو از یاد برده بود. اون کی بود؟
   تمام گذشته اش، مثل یک فیلم از جلوی چشماش رد می شد. تک تک لحظات رو می گشت تا بفهمه اون چیزی که همیشه حسرت انجام دادنش رو داشته چی بوده، اما هر بار به در بسته برخورد می کرد. شاید اون لحظه، تنها لحظه ای در تمام عمرش بود که واقعا فهمید اون حسرت، حسرتی تهی بوده! نه، شاید نه! قطعا اون لحظه بود! جین تا به الان فقط با فکر به اینکه کار دیگه ای هست که اون واقعا دلش میخواست انجام بده، خودش رو گول زده بود و حسرتی مهار نشدنی رو درون خودش بوجود آورده بود.
   درست بود که اون همه ی قدم هایی رو که برداشته بود به خاطر پدرش بود، اما اون برای خودش هم چیزی نمی خواست. پس واقعا چی بود؟ حالا که دیگه پدرش تو زندگیش نبود؛ حالا که باید راه خودش رو می رفت؛ حالا که همه چیز طبق خواسته ی خودش بود بدون هیچ اجباری؛ حالا باید چی کار می کرد؟ قدم بعدی اش چی بود؟
   در همین حین، نامجون که متوجه سردرگمیش شده بود، ساکت مونده بود. اجازه داده بود که با فکر کردن حالش بهتر بشه. اما تمام اینا، نتونسته بودن تا جلوش رو برای دید زدن بگیرن! چطور می تونستن؟ اون اونجا بود. درست روی زانو هاش نشسته بود و دستهاش هم که روی سینه های اون بود. چشماش کمی گشاد بودن و معلوم بود علارغم اینکه به نامجون خیره شده بود اما اونو نمی دید. و لب هاش... اوفففف... لب هاش. لب های پفی و قرمزش که حالا خیس و نیمه باز بودن، حالش رو بدجوری دگرگون کرده بود. 《اگه الان ببوسمش میفهمه؟ یعنی واقعا نمی شه یه بار طعم اون لب ها رو بچشم؟》تمام فکر و ذهنش همین بود. با همه ی وجود لب هاش رو میخواست. نه تنها لبهاش، چشماش، دستاش، تک تک سلول هاش رو می خواست. اصلا جین رو میخواست. تمام و کمال بدون حتی یک تار مو کم و بیش.
   جین اونجا توی آغوشش بود. بین بازوهای عضلانی و قدرتمندش. اونجا بود با اون لباس صورتی کیوت. با اون دستهای مشت شده اش که توسط آستین های بلند صورتیش پوشونده شده بودن. با اون چشمای مشکی و جذابش. با اون لب های خوردنی اش. دیگه دلش طاقت نیاورد. همونطور که کمرش رو با انگشت های استخوانی ام کشیده اش لمس و نوازش می کرد سرش رو جلو برد. لبهاش، هدف و مقصدش بودن.
   نامجون، جلو و جلوتر می رفت. لب های جین هر لحظه نزدیک تر می شدن. حالش اصلا خوب نبود. لبهاش خشک شده بودن و دست هاش کمی لرزش داشت و اینها همه نشون دهنده ی موج استرس و اضطراب ناگهانی ای بود که به سمتش هجوم آورده بود. و حالا، وقت وصال بود. وصال لب های پفی جین با لب های قلوه ای و بزرگ نامجون. برای اولین بار.
   اما درست همون لحظه جین از تفکرات در اومد. سرش کمی جلو عقب شد که این باعث برخورد سرش با سر نامجون شد. دستش بالا اومد و روی پیشونی اش قرار گرفت. نامجون دردش گرفت ولی نه به خاطر سرش. بلکه قلبش درد گرفته بود. اون نزدیک بود، خیلی. لبای جین تقریبا توی یه میلی متریش بودن و حالا اون ها انگار صدها متر و یا کیلومتر ازش فاصله داشتن. پفی کرد و به پشت صندلی تکیه داد.
   جین همونطور که سرش رو ماساژ میداد یهویی لبخند زد. انگار که چیزی یادش اومده بود. چشماش روی نامجون قفل بودن با این تفاوت که حالا اون رو می دیدن. لبخندش بیشتر شد :" اوه نامجونا!" دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و خودشو جلوتر کشید. چونه اش رو روی شونه اش گذاشت و شروع کرد به بالا پایین پریدن :" وااااای، نامجون! وااای! حالا دیگه می دونم میخوام چی کار کنم!" و همینطور به تکون تکون خوردن ادامه داد.
   جین رو هل و داد و باعث شد که روی مبل فرود بیاد. ضربه اونقدری محکم نبود که باعث درد بشه، اما به هر حال سبب شده بود تا به شدت متحیر بشه. نامجون متوجه رفتارش شد پس اروم ببخشید زیر لب گفت و از جاش بلند شد و طوری سمت سرویس رفت که نتونه اونو از جلو ببینه. بله، جین با همون حرکات باعث شده بود تا اون بشدت هارد بشه. اما خودش از این قضیه خبری نداشت. ناراحت شده بود چون تحمل رفتار سرد نامجون رو نداشت. 《نکنه از من بدش اومده باشه؟ شاید منو یه مزاحم میدونه و ازم خسته شده؟》این افکار عین خوره به جونش افتاده بودن.

   می دونم این قسمت کم بود اما ببخشید قسمت بعدی بیشتره! لطفا اگه خوشتون اومد نظر بدید! چون خیلی انگیزه میده😉😊

Motivation || NamJin || FullWhere stories live. Discover now