Part 16 (Last)

1.4K 191 61
                                    

"اره جین... من و تو..."

نور کمی که از لای پنجره رد میشد، به پلک های بسته اش برخورد میکرد و نمیزاشت بخوابه... پهلو به پهلو شد و پشت به پنجره دراز کشید. لبخندی، روی لبش شکل گرفت. نفس عمیقی کشید. ملافه ی سردی رو که، روش بود، تا زیر چونه اش، بالا کشید.

حالا دیگه می تونست بخوابه... دردش کمتر شده بود و این جای شکر داشت. کم کم پلک هاش سنگین شدن... اما قبل از اینکه بتونه توی دنیای خواب غرق بشه، صدای تلق بلندی، از جا پروندش.

با عجله بلند شد که درد بدی، توی پائین تنش پیچید. همونطور که به خودش و نامجون فحش میداد، از تخت پائین اومد و سمت کمد رفت. شلوارکی رو پیدا کرد و بعد از پوشیدنش، با بالا تنه ی لخت، از اتاق بیرون رفت.

-" نامجونا! کجا... ." دود غلیظی وارد ریه اش شد و به سرفه انداختش. دستش رو، روی دهنش گذاشت و با دو سمت اشپزخونه رفت. دود سیاهی، کل فضای اشپزخونه رو پر کرده بود... و تنها کسی هم که پشت همه ی این قضایا بود، دوس... نه... همسرش کیم نامجون بود!

قابلمه ای روی گاز بود و معلوم بود که تموم چیزی که داخلش بوده جزغاله شده! نامجون، گیج وسط اشپزخونه ایستاده بود و نمی دونست باید چی کار کنه... گاهی کمی تکون میخورد و سمتی میرفت اما بازم می ایستاد و درست مثل خنگا اطراف رو نگاه می کرد.

جین، ریز خندید و کپسول اتش نشانیِ بغل کابینت رو برداشت. با فشار دادن اهرمش، کف ازش بیرون پاشید. بعد از اینکه کل قابلمه رو با کف پوشوند، کپسولو کنار گذاشت و با دستمالی، قابلمه رو، توی سینک پرت کرد.

سمت پسری که مرکز تمومی این خرابکاری ها بود رفت و با اخم دروغینی، بهش خیره شد :" خب... می شنوم جناب کیم !" نامجون، لب گزید و با ناخوناش بازی کرد :" عامم... خوب میدونی... میخواستم برات صبحونه اماده کنم... ." دستی به موهای بلوندش، که خیلی بلندتر شده بودن کشید :" گاد! جینا... نمی خواستم اینجوری بشه !"

کم کم داشت خنده اش می گرفت. اما فعلا قصد داشت اذیت کردنش رو داشت! اخمش رو غلیظ تر کرد و کمی عصبانیت، چاشنی صداش کرد :" نمی خواستی؟ نه بیا و بخواه! ببین اشپزخونه ی قشنگم به چه روزی افتاده؟ هوم ؟"

قطره اشکی از چشمش پائین چکید. پشت به جین ایستاد تا اون نتونه صورتش رو ببینه. یه قطره اشک دیگه... و بعد این جین بود که محکم در اغوش کشیده بودتش :" یااا داشتم شوخی میکردم! واقعا داری گریه میکنی ؟"

نامجون، دست های جین رو، که دور کمرش پیچیده بودن، کنار زد و سمت در رفت. با صدایی که یکم گرفته بود، گفت :" نه گریه نمی کنم !" لب گزید و به قدم هاش سرعت بخشید.

نکته ی جالب رابطه ی اون دوتا همین بود... هر دو... کپی هم بودن... هم زمان یه فکری به سرشون میزد و هم زمان یه کاری رو میکردن... و حالا هم، هر دو، تصمیم به اذیت کردن همسرشون گرفته بودن!

Motivation || NamJin || FullWhere stories live. Discover now