Part 10

1.2K 214 13
                                    

"دیشب رو یادته؟"

بالاخره اون شب تموم شد. با همه ی پستی بلندی ها و استرس هایی که داشت، جین نمی تونست منکر عالی بودن اون بشه!


به اصرار پدرش (!) شب رو همونجا سپری کرده بود. بعد مدتها روی تختش خوابیده بود و ار جی رو در بغل داشت. البته قبل خواب تنها چیزی که توی ذهنش بود نامجون بود!


نمی دونست که الان اسم رابطه اشون چیه. اما مهم هم نبود. همین که اونو بوسیده و یه جوری اعتراف کرده بود براش کافی بود. تا همینجا هم کلی پیشرفت داشته و خوش گذرونده بود.


با دیدن در آشنای پارکینگ دانشگاهش، خودش و از فکر کردن به نامجون دور نگه داشت و ماشین رو به اون سمت هدایت کرد.


بالافاصله بعد از پارک کردن ماشین، با هوسوک مواجه شد. اون لعنتی با اون لبخند های همیشه معنادارش بغل چند نفر ایستاده بود و منظوردار نگاهش میکرد. اما جین گیج تر از این حرفا بود که متوجه منظورش بشه! پس بی توجه راه کلاس رو در پیش گرفت.

...


=" کام آن جیننننن... زود باش بگو... خبریه نه؟..." این هوسوک بود که باز داشت روی مخش رژه می رفت.


-" فاک یو هوپ... منظور فاکینگت چیه؟ از چی حرف میزنی؟"


=" نمی تونی انکارش کنی پسر! من که بالاخره میفهمم!" در حالی که اروم در گوشش زمزمه میکرد تا استادی که تازه وارد کلاس شده بود نشنوه گفته بود.


با ورود استاد از دست مزاحمت های هوپ راحت شد. یا حداقل فکر میکرد که میشه! اما بخت باهاش یار نبود و یه حس قوی ای هم بهش میگفت که قراره امروز همینطوری پیش بره.


کلاس سی پی ار! چی بهتر از این؟ اینکه اونجا پشت صندلی بشینی و به استادی که سعی در یاد دادن طریقه ی تنفس مصنوعی رو داره گوش بدی؟


تقریبا همه ی کلاس می دونستن که این موضوع کاملا مسخره و موندن روش بیهوده اس. اما انگار همچین بدشون هم نمیومد! چون استاد بلافاصله بعد از گفتن موضوع درس بهشون گفته بود که همه باید این کار رو جلوی اون انجام بدن! و خوب این دلیل کاملا قانع کننده ای برای سکوت بچه ها بود.


نمی دونست چند دقیقه، اما به دختر و پسری که اولین نفر بودن و حالا در حال تنفس دادن یا به قول معروف لب دادن بودن خیره بود. با هر بار لمس شدن لبای دختر توسط پسر یاد بوسه ی خیس و هات نامجون با خودش می افتاد.



راستی گفت نامجون! چی کار میکرد؟دیشب بهش پیام داده بود. و محتوای اون هم چیزی جز شب خوش گفتن و اون قلب کوچولوی تهش نبود. هر دو به دلیل خستگی مفرط زود به خواب رفته بودن و نتونسته بودن مکالمه ی طولانی تری داشته باشن! و الان تقریبا ۹ ساعت بود که از هم خبری نداشتن. فاک! ۹ ساعت!


Motivation || NamJin || FullWhere stories live. Discover now