part28🔞

6.2K 1.2K 383
                                    

بکهیون به اخرین صفحه مدارک زیر دستش نگاه کرد و به نشانه موافقت سرش رو تکون داد. همه چیز انقدر خوب بود که لبخند رضایت روی لبش بیاره.

"دختر تو عالی هستی حتی از چیزی که فکر میکردم هم بهتر و کاملتر شده".

میونگ کی اما برخلاف بکهیون هیچ ذوقی نداشت. فلش سفید توی دستش رو چند بار چرخوند و به حرکت دورانی روباه اویزون شده به انتهای فلش نگاه کرد. فکرش مشغول بود و انقدر حرف داشت که نمیدونست از کجا و چه طوری شروع به گفتن کنه.

اه بلندی کشید و فلش رو روی میز بکهیون گذاشت و با صدای ارومی گفت " یادم رفته بود این و بهت برگردونم".

"حالت خوبه؟" بکهیون درحالیکه به چهره درهم زن مقابلش نگاه میکرد با لحن مهربونی پرسید.
انقدر میونگ کی رو میشناخت که بدونه مسئله مهمی ذهنش رو درگیر کرده.

موهای ریخته شده توی صورتش رو کنار زد و نگاهش رو به چهره منتظر بکهیون دوخت."انقدر با پارک رابطه ات خوب شده که اجازه دادی خونه ات بمونه؟"

بکهیون ابروهاش رو بالا برد و دست به سینه به صندلیش تکیه داد "تو از کجا میدونی؟"
پوزخند روی لب میونگ کی ازاردهنده بود و بکهیون خوب میدونست قراره حرفهای ناخوشایندی بشنوه.

"دیشب رفتم خونه جونمیون".

یه لیوان اب برای خودش ریخت و نگاه منتظر بکهیون رو نادیده گرفت."دیروز گفتم به جونگده اعتماد نکن. علاقه ای ندارم دوباره در موردش باهم بحث کنیم. ولی بدون جونگده خونه جونمیون بود و خیلی مشتاق برای دیدن شکست خوردنت. خبر بودن چانیول تو خونه تو رو هم اون بهم داد. فکر میکنی چان چرا تو خونه ات مونده؟ دلش برای دوست پسر قدیمیش تنگ شده؟ از کی انقدر احمق شدی که اجازه میدی هرکی از راه میرسه دورت بزنه بکهیون؟ این طوری قرار بود نقشه هامون رو پیش ببریم؟! با اعتماد کردن به یکی از دار و دسته کیم؟!"

"تو خودت یکی از کیم هایی. نباید بهت اعتماد کنم؟"

پلکهاش رو روی هم فشرد و وقتی دوباره از هم بازشون کرد با یه صدای عصبی گفت "میدونی من بهت خیانت نمیکنم، چون با تو منافع مشترک دارم. جیونگ همون امضای زیر توافقنامه ماست که اجازه نمیده منافع پسرمون رو به خطر بندازیم. هنوز انقدر احمق نشدم که شانس داشتن یه پدر رئیس رو از پسرم بگیرم. به چانیول اعتماد نکن بک اون توی خونه ات موند چون برای موندنش دلیل داره. چرا یه سری اسناد دم دستی فیک نمیذاری توی خونه ات که ببینی سر از کجا در میاره!".

میونگ کی عصبی بود و میدونست باید بهش حق بده، ولی شنیدن در مورد خیانت ادمهایی که بیشتر از هرکس دیگه ای دوستشون داشت راحت نبود.
نگاهی به ساعت دور مچش انداخت و از پشتش میزش بلند شد. "ساعت کاری تموم شده. میای بریم کمی بنوشیم؟"

the shadow of love(complete)Where stories live. Discover now