40

3.3K 694 308
                                    

_ باید همچین مسئله مهمیو الان که این اتفاق افتاده بفهمم؟

نامجون عصبی گفت و اخم کرد.

_ یادت رفته این مدت چقدر بدبختی کشیدیم؟ خودت بودی یادت میموند بگی؟ آه گردنم درد میکنه باهام حرف نزن اصلا.

جین متقابلا با عصبانیت جواب داد و آخر حرفاش اغراق آمیز ناله کرد تا باعث عذاب وجدان نامجون بشه. اما نامجون اون لحظه ذهنش درگیر تر از اونی بود که بخواد عذاب وجدان بگیره و اینبار تقریبا داد زد:(( تو باید می فهمیدی. نباید میزاشتی انقدر پیش برن. اصلا باید بهم می گف...))

_ انقدر دعوا نکنید.

جیمین با داد زدن حرف نامجونو قطع کرد و آستینشو روی چشمای خیسش کشید. برای چند ثانیه نامجون و جین خجالت زده سکوت کردن و هیچ کدوم نمی دونستن باید چی بگن. جین نگاه کوتاهی به نامجون انداخت و درحالی که به سختی سعی داشت کمی خودش رو روی تخت بالا بکشه دستاشو از هم باز کرد و آروم گفت:(( اصلا مهم نیست جیمینی. بیا اینجا و بعد وقتی آروم شدی دقیق بهم بگو چه اتفاقی بینتون افتاده.))

جیمین دستاشو روی صورتش گذاشت و با بغض دوباره داد زد:(( میشه باهام مثل بچه ای که توی مهدکودک با دوستش دعوا کرده رفتار نکنی؟)) حالا واقعا پشیمون بود که همه چیز رو به اون دو نفر گفته و دوست داشت فقط برگرده به آپارتمانش و توی تنهایی خودش گریه کنه.

اما قبل از اینکه بخواد از روی کاناپه بلند بشه بازوهای نامجون دور شونه هاش پیچیدن و درحالی که با نگاهش سعی داشت به جین بفهمونه چقدر خودش توی درک کردن احساسات بقیه بهتر عمل می کنه و جین با چرخوندن چشماش سعی داشت متقابلا حرصشو دربیاره جیمینو به خودش چسبوند و با ملایمت گفت:(( تو عصبانی ای و الان احساساتت نمیزارن درست فکر کنی. شاید اونقدر که فکر میکنی وضعیت افتضاح نباشه. میشه فقط همه چیزو بگی؟))

_ چی رو باید بگم؟ حتی انقدر بهم اهمیت نمیداد که بخواد یه کم برای گفتن حرفش وقت بذاره فقط می خواست زودتر از شرم راحت بشه‌‌.

دوباره بغضش ترکید و نامجون ناخودآگاه محکم تر بغلش کرد. می دونست سرزنش کردن هیچ کس فایده ای نداره به هرحال جیمین که بچه نبود تا بتونن جلوشو بگیرن اما اون لحظه عمیقا دلش می خواست یونگی رو زود تر ببینه و خب مسلما اولین کاری که می کرد شکوندن دماغ اون عوضی بود.

با حرص دندوناشو به هم سایید و سعی کرد با نوازش کردن کمر و شونه های خواهر زاده بیچاره اش کمی آرومش کنه. اینبار با طولانی شدن سکوت بینشون جین اون رو شکست و با لحن دلسوزانه ای رو به جیمین گفت:(( عزیزم‌. داری اشتباه میکنی. اون...خب..بعضیا تو موقعیتای حساس احمقانه عمل میکنن. یادت رفته نامجون چیکار کرد؟))

نامجون چشماشو برای جین چرخوند و سعی کرد به لبخند پیروز مندانه ای که روی لبای دوست پسرِ با سن عقلی چهار سالش نقش بسته بود بی توجه باشه و درحالی که همچنان جیمینو نوازش می کرد گفت:(( اون دلتو شکسته و مطمئن باش بعدا قراره مجبورش کنم تاوان اینکار وحشتناکشو پس بده اما درباره تو، می دونم که الان عصبانی، مضطرب و غمگینی ولی جیمین تو می دونستی یه روز این اتفاق میفته و الان موقعیت برای هردوتون سخته. خب؟ فقط یه کم به خودت زمان بده مطمئنم وقتی از این بحران احساسی بیای بیرون نظرت عوض میشه‌))

Y.G Where stories live. Discover now