تو کی هستی :با فریاد ییبو ،هایکوآن وحشتزده از خواب پرید ، و با دیدن ییبویی که بشدت میلرزید ،بسرعت بطرفش رفت، همزمان صداش میکرد و با گرفتن دستش سعی میکرد ییبو رو از اون حالت شوک زده خارج کنه!
ییبو با حس گرمای دست هایکوآن بهش چسبید و اشکهاش بی محابا بارید.
*ییبو...چیزی نیستتت!
خواب دیدی..فقط یه خواب بود....هیسس!ییبو به چشمهای هایکوآن نگاه میکرد ،اما انگار هنوز تو حال و هوای کابوسی بود که دیده بود، با ترس و بریده بریده حرف زد: اونجا ...اون ..جا ..پر از ..جسد ..بود!
و با این حرف دوباره لرزید و دست هایکوآن رو محکمتر فشار داد.
هایکوآن هم از شنیدن این جملات ترسیده بود، ولی سعی کرد ترسش رو بروز نده و به آرامی جواب داد: هیییسسسسس...چیزی نیست ...فقط یه خواب بوده ییبو!
چند دقیقه به سکوت گذشت ،کم کم حال ییبو بهتر میشد ،هوا گرگ و میش بود ،و در این ساعت معمولا ییبو برای پیاده روی صبحگاهی و دویدن در اطراف محوطه بیرون میرفت، اما امروز با ترس به پنجره خیره شده بود ،به آرامی گفت: دلم نمیخواد برم بیرون ...میشه امروز استراحت کنم؟!
اولین باری بود که ییبو از ورزش کردن فراری بود ، و این یعنی اینکه واقعا حال خوشی نداشت، هایکوآن با لبخند نگاهش کرد و جواب داد: البته که میشه ، وقفه ی یه روزه هیچ ضرری به وانگ ییبوی بزرگ نمیزنه ! دراز بکش.... بهتره باز هم کمی بخوابی!
و دست ییبو رو رها کرد ،اما ییبو بلافاصله دستش رو چسبید و با خجالت گفت: میشه کنارم ..بشینی ..تا بخوابم!
و با خجالت سرش رو پایین انداخت ، و لبشو گزید.
هایکوآن به قیافه ی با نمکش خندید و گفت : اینهم میشه!
من همینجا هستم تا خوابت ببره .خوبه؟!ییبو با خجالت سرشو تکون داد و دراز کشید و در حالیکه همچنان دست هایکوآن رو گرفته بود به خواب رفت.
با شل شدن انگشتهای ییبو ،هایکوآن تکون کوچیکی خورد و با اطمینان از سنگین شدن خوابش ،به آرامی روشو پوشوند و به تخت خودش برگشت، نگاه نگرانش رو از همون فاصله به صورت ییبو دوخته بود،
خدایااا...این پسر چش بود،چرا در طی این چند روز اینقدر بیقرار و مضطرب بود، باید کاری میکرد.عصر ،وقتی به پانسیون برمیگشت ، هنوز هم به فکر ییبو بود،باید باهاش حرف میزد تا مشکلش رو میفهمید و کمکش میکرد ،اما مطمعن نبود که ییبو تمایل زیادی به صحبت کردن داشته باشه ، در طی همین مدت کوتاه ، هم اتاقی خجالتی و کم حرفشو کاملا شناخته بود؛ اما وقتی به اتاقشون رسید ،با کمال تعجب متوجه شد که ییبو توی اتاقه و برای تمرین شبانه نرفته.
با ابروهای بالا داده بهش اشاره کرد و گفت: هییی پسر ، میبینم که عصر هم از ورزش در رفتی؟!! از تو بعیده ! چیزی شده؟!!
YOU ARE READING
My Soulmate
FanfictionMy soulmate تمام شده📗📕 ما تا ابد عاشق همیم و هر بار که بدنیا بیاییم فقط بهم تعلق داریم: جان لبشو گزید و سرشو پایین انداخت تا عطش وحشتناکشو پنهون کنه و ییبو با دیدن این حال ، بهش حمله کرد و تنشو به مبل چسبوند ، جان با صدای بلندی نالید: آههههه...