پارت ۱۵

1.3K 286 139
                                    

فرصت دوباره:

باورش نمیشد ، ولی بالاخره باید یه کاری میکرد، گوشیشو برداشت و برای جان پیام فرستاد:

×سلام

چند ثانیه ی بعد...

×یه پسر دیوونه که خیلی خیلی خجالت میکشه که
مستقیما باهات حرف بزنه ، بهت سلام میده!!
.
و باز هم سکوت...

×جان ...جااااان ...نمیخوای جوابمو بدی؟ هنوز از دستم ناراحتی؟!

پیامهاش رو دونه به دونه ارسال میکرد ، پیامها سین میشدند و بدون پاسخ می موندند!

دوباره ادامه داد:

×جان جااان ....دوبوجیییی(متاسفمممم)!!!

×جااان ....دلم برات تنگ شده !!!

×جان معذرت میخوام ...من اشتباه کردم !

×میخوام باهات حرف بزنم ... اجازه میدی بهت زنگ بزنم؟!

×جاااان....جااااااان!!!! اوه خدایااا ....نگو که دیگه نمیخوای منو ببینی؟!!

تمام تلاششو بکار میبرد ،تا عصبانیت جان کمتر بشه و اونو ببخشه!!!

جان روی مبل نشسته بود، تلویزیون روشن بود ،ولی حواسش بهش نبود، یهو صدای اولین پیام اومد ، بمحض خوندن اولین پیام و معذرت خواهی های بعدی ییبو ، چشمهاش پر از اشک شد، اما مقاومت کرد و جواب نداد.
با هر پیامی که میرسید ،چشمهای خوشگلش روشن تر و شادتر میشدند و وقتی فهمید که ییبو میخواد باهاش تماس بگیره ، دلش لرزید !!!
جان بشدت دلتنگ بود، و از دست ییبو دلخور بود، دلش عشقی مثل عشق لان جان رو میخواست ،عشقی تمام و کمال و به داشتن نصفه نیمه ی ییبو قانع نبود!

باز هم پیامهای ییبو بدون جواب موند.
و یه پیام دیگه که کمی دیرتر اومد: جاااان ، من ...

و ادامه نداشت!!!!

""پسرک ترسو ، از چی میترسی ، من دیگه آویزونت نمیشم ، لازم نیست نسبت به من احساس دینی داشته باشی، نیازی به ترحم تو ندارم!!!!"""

جان تمام این حرفها رو با عصبانیت تموم رو به گوشی خاموش گفته بود، آهی کشید و اضافه کرد: احمق ترسووو!

جان هنوز هم از دست ییبو دلخور بود و فکر میکرد ییبو نمیخواد بیشتر از این بهش اصرار کنه ،یا میترسه که بهش نزدیک بشه !!

اما ییبو ،با ناامیدی تمام ، منتظر بود تا جان قبولش کنه !! با خودش گفت: ناامید نشو وانگ ییبو ...تو میتونی!!!

اون شب به همین منوال گذشت ، ییبو گوشیشوکنار تختش گذاشته بود و هر پنج دقیقه چک میکرد تا از اومدن یا نیومدن پیامی از طرف جان مطمعن بشه ، و کم کم خوابش برد.

روز بعد و روز بعد به همین ترتیب گذشت ، کم کم ییبو عصبانی میشد و دلش میخواست همین حالا از این کمپ لعنتی بزنه بیرون و بره سراغ جان !!!
اما نمیتونست ...و همین مساله کاملا بد اخلاقش کرده بود، تمرکزش رو موقع تمرین از دست داده بود و دوبار خطا کرده بود، مربی فورا متوجه شد و ازش خواست از زمین خارج بشه !!!

My Soulmate Where stories live. Discover now