فرصت دوباره:
باورش نمیشد ، ولی بالاخره باید یه کاری میکرد، گوشیشو برداشت و برای جان پیام فرستاد:
×سلام
چند ثانیه ی بعد...
×یه پسر دیوونه که خیلی خیلی خجالت میکشه که
مستقیما باهات حرف بزنه ، بهت سلام میده!!
.
و باز هم سکوت...×جان ...جااااان ...نمیخوای جوابمو بدی؟ هنوز از دستم ناراحتی؟!
پیامهاش رو دونه به دونه ارسال میکرد ، پیامها سین میشدند و بدون پاسخ می موندند!
دوباره ادامه داد:
×جان جااان ....دوبوجیییی(متاسفمممم)!!!
×جااان ....دلم برات تنگ شده !!!
×جان معذرت میخوام ...من اشتباه کردم !
×میخوام باهات حرف بزنم ... اجازه میدی بهت زنگ بزنم؟!
×جاااان....جااااااان!!!! اوه خدایااا ....نگو که دیگه نمیخوای منو ببینی؟!!
تمام تلاششو بکار میبرد ،تا عصبانیت جان کمتر بشه و اونو ببخشه!!!
جان روی مبل نشسته بود، تلویزیون روشن بود ،ولی حواسش بهش نبود، یهو صدای اولین پیام اومد ، بمحض خوندن اولین پیام و معذرت خواهی های بعدی ییبو ، چشمهاش پر از اشک شد، اما مقاومت کرد و جواب نداد.
با هر پیامی که میرسید ،چشمهای خوشگلش روشن تر و شادتر میشدند و وقتی فهمید که ییبو میخواد باهاش تماس بگیره ، دلش لرزید !!!
جان بشدت دلتنگ بود، و از دست ییبو دلخور بود، دلش عشقی مثل عشق لان جان رو میخواست ،عشقی تمام و کمال و به داشتن نصفه نیمه ی ییبو قانع نبود!باز هم پیامهای ییبو بدون جواب موند.
و یه پیام دیگه که کمی دیرتر اومد: جاااان ، من ...و ادامه نداشت!!!!
""پسرک ترسو ، از چی میترسی ، من دیگه آویزونت نمیشم ، لازم نیست نسبت به من احساس دینی داشته باشی، نیازی به ترحم تو ندارم!!!!"""
جان تمام این حرفها رو با عصبانیت تموم رو به گوشی خاموش گفته بود، آهی کشید و اضافه کرد: احمق ترسووو!
جان هنوز هم از دست ییبو دلخور بود و فکر میکرد ییبو نمیخواد بیشتر از این بهش اصرار کنه ،یا میترسه که بهش نزدیک بشه !!
اما ییبو ،با ناامیدی تمام ، منتظر بود تا جان قبولش کنه !! با خودش گفت: ناامید نشو وانگ ییبو ...تو میتونی!!!
اون شب به همین منوال گذشت ، ییبو گوشیشوکنار تختش گذاشته بود و هر پنج دقیقه چک میکرد تا از اومدن یا نیومدن پیامی از طرف جان مطمعن بشه ، و کم کم خوابش برد.
روز بعد و روز بعد به همین ترتیب گذشت ، کم کم ییبو عصبانی میشد و دلش میخواست همین حالا از این کمپ لعنتی بزنه بیرون و بره سراغ جان !!!
اما نمیتونست ...و همین مساله کاملا بد اخلاقش کرده بود، تمرکزش رو موقع تمرین از دست داده بود و دوبار خطا کرده بود، مربی فورا متوجه شد و ازش خواست از زمین خارج بشه !!!
YOU ARE READING
My Soulmate
FanfictionMy soulmate تمام شده📗📕 ما تا ابد عاشق همیم و هر بار که بدنیا بیاییم فقط بهم تعلق داریم: جان لبشو گزید و سرشو پایین انداخت تا عطش وحشتناکشو پنهون کنه و ییبو با دیدن این حال ، بهش حمله کرد و تنشو به مبل چسبوند ، جان با صدای بلندی نالید: آههههه...