پارت ۱۴

1.2K 280 111
                                    

عاشقتم ،شیائو جان: 
 

بعد از اینکه  اونجوری جان رو ترک کرد ،حسابی کلافه بود، با حرص سر خودش داد کشید: احمق ...نتونستی یه جواب بهتر بهش بدی؟!
تو احمقی!

دو روز بعد ییبو ، ساکشو بست و به همراه بقیه ی اعضای تیم ملی به محل کمپ موقت رفت که تو خود فدراسیون بسکتبال برگزار میشد،سالن تمرین ، سالن غذاخوری ،و یک خوابگاه بزرگ دراختیارشون بود و خوشبختانه هم اتاقی یببو پسر خیلی آروم و خوبی بود!

ییبو از همون شب اول باهاش کنار اومد و خوشحال بود که با یه آدم پرحرف یا شلوغ هم اتاق نشده .
بعد از رسیدن به محل کمپ ، به هایکوآن و مادرش پیام داده بود، تا خیالشون راحت باشه ، اما قلبش هنوز بیقرار بود، در طی دو روز گذشته و بعد از اون بحث کوچولو به جان پیام داده بود و ازش معذرت خواهی کرده بود ، اما جان هیچ جوابی بهش نداده بود!

بهش حق میداد که بخاطر اینکه اونجوری ترکش کرد ،ازش ناراحت باشه ، اما هنوز هم  اصرار داشت که نمیتونه چیزی بیشتر از یک دوست خیلی صمیمی واسش باشه!


هایکوآن  دم  رفتن بهش توصیه کرده بود که در این مدت به همه چی حسابی فکر کنه ، و اهمیت جان رو در برابر بقیه ی دوستاش بسنجه !

و حالا که فقط دو روز و نصفی از ندیدنش میگذشت، ییبو عصبی ،بی حوصله و دلخور بود!


روزهای اول اردو به تمرینات ، و تست های بدنی و پزشکی گذشت ، و هر شب اونقدر خسته میشد که با رسیدن به تختخوابش بیهوش میشد .

کم کم بدنش به ریتم تند تمرینات عادت میکرد و میزان خستگی عضلانی و کوفتگی بدنیش کمتر میشد، مربی از کارش راضی بود ،ولی باز هم انتظارات بیشتری ازش داشت ، و این کاملا طبیعی بود.



جان در طی این چند روز منتظر تماس یا پیامک دیگه ای از طرف ییبو بود، اما بجز همون پیام اولیه ،ییبو دیگه هیچوقت باهاش تماس نگرفت ،و این مساله جان رو عصبانیتر میکرد.


سه شب از رفتن ییبو به کمپ میگذشت ، جان اون شب حسابی بدخلق و بی حوصله بود، سر کار با یکی از مریضهای بد اخلاق دعواش شده بود، کاری که هیچوقت انجام نمیداد و بخاطر همین از طرف سرپرست بخش توبیخ شده بود!


اما چیزی که واسش مهم بود ،ییبو بود؛ با حرص گوشیشو روی کانتر آشپزخونه رها کرد ،یه دوش سریع گرفت و به تختش پناه برد.
یه ساعت تموم غلت زد تا بالاخره خوابش برد و بعد از مدتها باز هم خواب میدید، لان جان  کنار وی یینگ نشسته بود، دستشو  گرفته بود ،و با ملایمت نوازشش میکرد و گاهی انگشتاشو میبوسید ، به آرامی  و نرمش فراوان دستشو دور کمر وی یینگ انداخت و تنشو به خودش چسبوند.
وی یینگ با هشدار بهش تذکر داد: آجااان..‌‌ نکن ...ممکنه کسی ما رو ببینه !


My Soulmate حيث تعيش القصص. اكتشف الآن