پارت ۳

1.3K 315 58
                                    

بردن یا نبردن:

صبح روز بعد ییبو دوباره به بیمارستان مراجعه کرد، این بار با نوار مغزی و عکس و ... هم هیچ مشکل خاصی دیده نشد، دکتر متخصص هم تایید کرد که این وضعیت میتونه بخاطر استرس و فشار روحی باشه ، و خوب البته که ییبو هم خودش به خوبی از این مساله آگاه بود، اما در شرایط فعلی هیچ چاره ی دیگه ای نداشت ،باید برای شروع مسابقات ، تمریناتش رو بیشتر میکرد ،همینجوری هم مربی از دستش عصبانی بود و بهش هشدار میداد که اگه بخواد همچنان از جلسات تمرین تیمی غیبت کنه ، از لیست اصلی خط خواهد خورد، و این بزرگترین فاجعه ی زندگی حرفه ای ییبو بود!

حالا دیگه از ترس کابوسهاش نمیخواست بخوابه ، و سعی میکرد بیشتر ساعات شبانه روز رو بیدار باشه و تمرین کنه .

اینطوری سعی میکرد از این کابوسها فرار کنه ،هر چند به این شکل روزبروز ضعیفتر و خسته تر میشد و این راه حل کاملا غلط بنظر میرسید، دو روز رو به همین ترتیب گذروند و بالاخره شب سوم از خستگی و کم خوابی فراوان بیهوش شد !

نزدیکی های صبح بود که دوباره خواب دید ، این بار تو یه اتاق بود، باز هم لان جان رو میدید ولی عجیب بود، انگار این لان جان کاملا جوونتر و کم سن و سال تر از اون قبلی ها بود، در حالیکه سعی داشت تمرکز کنه، تکالیفش رو مینوشت ، و اخم زیبایی روی پیشونی قشنگش نشسته بود!

اون طرف اتاق ، مردی نشسته بود که لباسی شبیه به لان جان پوشیده بود،و کتابی در دست داشت ،انگار داشت کتاب میخوند ؛ امّا ...امّا یه چیزی عجیب بود، اون مرد جوان کتاب رو کاملا جلوی صورتش گرفته بود، انگار میخواست صورتش رو از لان جان پنهان کنه ، و وقتی ییبو دقت کرد ،متوجه شد که شونه های اون مرد جوان به آرومی می لرزید !! انگار داشت به کسی یا چیزی می خندید!

لان جان لبهاشو با حرص روی هم فشار می داد، و قلمو رو روی کاغذ حرکت میداد، بالاخره طاقت نیاورد و با اعتراض آرومی به فرد مقابلش گفت: برادر بزرگتررر!!!!! کافیه ! من خیلی عصبانی هستم و شما دارید به من میخندید!!!

پس اون مرد جوان برادرش بود، اما وقتی کتاب رو از جلوی صورتش پایین آورد تا جواب لان جان رو بده، ییبو از تعجب هییین بلندی کشید و از خواب پرید!

بیاد می آورد که توی اتاقش و پشت میز تحریرش بود، سعی میکرد با مطالعه ی دروسش ،خوابش رو فراری بده و همونجا خوابش برده بود، گردنش درد میکرد و با ناله دستی به پشت گردنش کشید، و ناگهان به یاد خوابش افتاد ،به سرعت برگشت و به هایکوآن خیره شد، که توی تختش غرق خواب بود!

مردی که توی خوابش دیده بود، هایکوآن بود؛ در واقع مردی درست شبیه به هایکوآن بود،ییبو پاک گیج شده بود؛ اینجا چه خبره؟!!!
اگه اون پسر جوان من هستم...پس برادر بزرگش ....هایکوآن بوده؟!!!!!

My Soulmate Where stories live. Discover now