پارت ۶

1.2K 306 62
                                    

اعتراف :

×چی گفتی ؟!

ییبو با تعجب به جان نگاه میکرد ،و متوجه منظورش نشده بود!
جان با تعجب پرسید: آقای وانگ ...خوبید؟!

ییبو جواب داد:
معذرت میخوام ...من حرف بدی زدم؟! راستش ...این ..روزها..زیاد حالم خوش نیست و گاهی توی حال خودم نیستم!

جان با خودش فکر کرد : شاید اشتباه شنیدم، بسکه تو این مدت ذهنم درگیر بوده ، اشتباه شنیدم ، سرشو تکون داد و با لبخند جواب داد: اوه نه ..مشکلی نیست ...راستش من هم کمی ناخوش بودم، تقصیر خودم بود.

اما بعد از رفتن ییبو ،جان مدام به کلمه ای که شنیده بود فکر میکرد ،و هر چی بیشتر فکر میکرد ،مطمعن میشد که درست شنیده ،نه اشتباه نکرده بود، اون پسر جوان به وضوح اسمی رو به زبون آورده بود که سالهاست همنشین روز و شب شیائو جان بوده ! وی یینگ!!!

اما چراا...چرا باید همچین چیزی بگه ...چرا باید از زندگی گذشته ی جان خبر داشته باشه ؛ این چیزی بود که جان اصلا نمیفهمید.

جان یه فیزیوتراپ ۲۶ساله ی جذاب و موفق بود، به تنهایی زندگی میکرد ،پدر و مادرش کشاورز بودند و دور از پایتخت زندگی میکردند و جان بعد از اتمام تحصیلاتش ، همین جا ماندگار شده بود و کار میکرد.
اما چیزی که زندگی این مرد جوان رو خاص کرده بود ،این بود که از نوجوانی با دو شخصیت مختلف زندگی میکرد: شیائو جان ده دوازده ساله ی نوجوان و وی ووشیان شانزده ساله ی جوان !!

توضیحش اصلا ممکن نبود، باور پذیر هم نبود؛ اما ، جان از همون سن پایین زندگی گذشته ی خودش رو تا شانزده سالگی بخاطر می آورد ، و البته اوایل بشدت سعی کرده بود این مساله رو برای والدینش توضیح بده ، اما اونها متوجه منظورش نشده بودند، و حتی یه مدت کوتاهی اونو به جلسات مشاوره ی روانی میبردند ، تا این مشکل رو از بین ببرند.

جان ، نوجوان زرنگی بود، و بزودی متوجه این حقیقت شد که هیچکسی حرفش رو باور نخواهد کرد ،پس تصمیم گرفته بود در سکوت کامل با این مساله کنار بیاد و حالا بعد از سالها به وجود اون نیمه ی عجیب از زندگی کوتاه گذشته اش عادت کرده بود.


اما نکته ی عجیب این ماجرا این بود که جان فقط تا شونزده سالگیشو بخاطر می اورد ،و بیشتر از اون رو هرگز در رویاهاش ندیده بود، و حالا بعد از اینهمه سال کسی پیدا شده بود که کاملا غریبه بود، و اصلا تابحال اونو ندیده بود ،و این پسر اسم گذشته ی اونو صدا زده بود،اونم به صورت غیر رسمی ...و این یعنی اینکه در گذشته اونو میشناخته و باهاش خیلی صمیمی بوده.

جان تمام اون شب توی تختش غلت زد و به این موضوع فکر کرد، و هر چقدر بیشتر فکر میکرد ،بیشتر مطمعن میشد که درست شنیده و هیجانش برای دیدن دوباره ی ییبو بیشتر و بیشتر میشد.

My Soulmate Where stories live. Discover now