عشق یا دوستی:
ییبو همچنان شوکه بود و نگاهش میکرد ،ولی جان چشمهاشو بسته بود و لبخند آرامش بخشی روی لبهاش بود.
ییبو به آرامی پرسید: جان ....چیزی شده؟!... جااان!
+امممم ...
×خواب دیدی؟!
+امممم....
×واوووو...شیائو جان خیلی بدجنسی ...خوب زود باش تعریف کن!
اما جان پلکاشو محکمتر روی هم فشار داد، و با تکون دادن سرش به علامت منفی ،همچنان مقاومت کرد.
ییبو ابروهاش بالا پرید و گفت: نمیخوای تعریفش کنی؟! ولی چرا؟!
و ناگهان با بیاد آوردن اون بخشی از خواباش که برای هیچ کسی تعریفش نکرده بود، از جا پرید و به جان نگاه کرد و با لکنت پرسید : نکنه ....؟!
جان در جواب این سوال سرشو بطور کامل زیر ملافه پنهان کرد .
ییبو از این واکنش جان مطمعن شد که همچین خوابی دیده و زد زیر خنده و روی تخت ولو شد.
×واووو ..شیائو جان ...تو معرکه ای!
و بعد از کمی خندیدن، دوباره کنار جان دراز کشید ، وبا خباثتی که گاهی از وجود وانگ ییبو بیرون میزد دستشو دراز کرد و دست جان رو پیدا کرد و با وجود اینکه جان سعی میکرد انگشتاشو عقب بکشه ،دست ظریف جان رو بین دست بزرگش خودش نگه داشت ، و با نیشخندی جواب داد: حالا بخوابیم.
.
جان با تعجب نگاش کرد و با لکنت گفت: این ..اینجوری ..آخه ...
×هیسسسس...چیزی نیست...فقط میخوام مثل اول شب با آرامش بخوابی!
و بعد ادای خر و پف درآورد که مثلا خوابیده.
جان نگاش نرم و مهربون شد و سعی کرد فارغ از خوابی که دیده ، دوباره بخوابه.
اما ییبو شیطون شده بود، درست مثل لان جان؛ بدون اینکه اون صحنه رو دیده باشه ،داشت حرکات لان جان رو تکرار میکرد و تمرکز جان رو برای کسب آرامش بهم میریخت.
با انگشت شستش روی دست جان رو به آرامی نوازش میکرد و همین لمس کوچیک برای کسی که همچین خوابی دیده ،کافی بود تا بیقرارش کنه و صدای اعتراضش رو در بیاره: وانگ ییبوووو!
×اوکی ...اوکی ..بخوااب!
و دوباره زیر زیرکی خندید.جان ،اما، دیگه نمیتونست فضای این اتاق رو تحمل کنه ، تو یه حرکت از جاش پرید و در حالیکه به طرف دراتاق در میرفت ،گفت:
من دیگه ...خوابم ...نمیاد ..
زیادی خوابیدم ...میرم دوش بگیرم ...تو بخواب!و با حالت دو از اتاق خارج شد، صدای خنده ی بلند ییبو رو میشنید که با هر دو دست روی تختخواب میکوبید و از خنده ریسه میرفت
YOU ARE READING
My Soulmate
FanfictionMy soulmate تمام شده📗📕 ما تا ابد عاشق همیم و هر بار که بدنیا بیاییم فقط بهم تعلق داریم: جان لبشو گزید و سرشو پایین انداخت تا عطش وحشتناکشو پنهون کنه و ییبو با دیدن این حال ، بهش حمله کرد و تنشو به مبل چسبوند ، جان با صدای بلندی نالید: آههههه...