☾︎2☽︎

1.4K 314 73
                                    

روبروی در کلاسی که مد نظرش بود و ایستاد و قبل از ورود نگاهی به راهرو انداخت.

هیچکس اون اطراف دیده نمیشد.

وارد کلاس شد.

دختر بیچاره وسط کلاس نشسته بود.

قرمزی رویه گونش و کج بودن صورتش نشون از درگیری بین اون و نوچه هاش میداد.

اشک هاش رویه صورتش میریخت و صدای آروم هق هقاش بلند شده بود.

صدای یکی از نوچه های احمقش از پشت سرش اومد:

_داشت فرار میکرد که نذاشتم و...

هنوز حرفش تموم نشده بود که مشت محکمی به دهنش برخورد کرد و در اثر اون ضربه رویه زمین پرت کرد.

سوجون در حالی که عصبانی نفس میکشید رو به اون پسر احمق که با ناباوری نگاهش میکرد داد زد:

سوجون_به چه حقی دست روش بلند کردی احمق؟
کی بهت اجازشو داد؟

پسر با لحن لرزونی در حالی که میخواست بلند بشه گفت:

_من فکر کردم...

حرفش با ضربه ی محکم پای سوجون به قفسه سینش نصفه موند:

سوجون_تو غلط کردی که همچین فکری کردی!
من بهتون چی گفتم؟مگه نگفتم صحیح و سالم بدون کوچیکترین خطایی پیشم بیاریدش؟پس این چیه؟

و به دختر اشاره کرد.

سوجون_فقط با تو نیستم...

رو به همه ی نوچه هاش که سرشون پایین بود گفت:

_با همتونم احمقا!از این به بعد ببینم از دستورام سرپیچی کردین بلایی سرتون بیارم که از به دنیا اومدنتون پشیمون بشید.

نگاهی به دختر که با کمی ترس نگاهش میکرد انداخت:

سوجون_همتون از کلاس گمشید بیرون،تا زمانی که نگفتم هیچ کس وارد اتاق نمیشه!

همه اون بیعرضه ها چشمی گفتند و از کلاس بیرون رفتند.

حالا فقط سوجون و نارا داخل کلاس مونده بودند.

نارا با ترس و کمی ناراحتی سرش رو پایین انداخته بود و سعی میکرد به چشمای سوجون نگاه نکنه.

سوجون قدمی به سمتش برداشت ک نارا نامحسوس خودش رو عقب کشید.

پوزخندی به خاطر کار نارا زد.

این دختر پیش خودش چی فکر کرده بود؟

روبروی دختر نشست.

نارا با صدای لرزون رو بهش کرد:

نارا_بهت که گفتم دیگه نمیخوام ببینمت.متوجه نشدی؟

لعنت بهش....سوجون به اندازه ی کافی عصبانی بود...

سوجون با خشمی که هر لحظه ممکن بود از کنترل خارج بشه،با صدایی سرد گفت:

سوجون_فکر نکن با این مظلوم بازیات میتونی گولم بزنی....عین آدم حقیقت رو بگو تا کاری نکردم پشیمون بشی!

𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐋𝐢𝐤𝐞 𝐁𝐞𝐟𝐨𝐫𝐞Where stories live. Discover now