☾︎9☽︎

830 188 100
                                    


________________

از اتوبوس پیاده شدند و به اطراف نگاه کردند.

استاد اونها رو داخل جنگل آورده بود!

استاد_بچه ها جمع شدیم تا باهم یه بازی کنیم....

اعتراض بچه ها بلند شد:

_استاد مگه ما بچه ایم که هر لحظه بازی کنیم؟

سوجون بود.

استاد به سوجون نگاه کرد.

استاد_بچه نیستید...ولی این بازی ام که میخوایم انجام‌ بدیم برای بچه ها نیست!
اعتراض نشنوم...دنبالم بیاید!

پالتوی بلندش رو دور خودش پیچید و همراه استاد راه افتاد.

حالش خوب نبود....

دونه های درشت عرق از سر و صورتش پایین میریخت.

سوهو کنارش بود و با نگرانی نگاهش میکرد و هر لحظه ازش حالش رو میپرسید ولی سوجون فقط سری تکون میداد و چیزی نمیگفت.

بعد از توضیحی که استاد درباره بازی بهشون داد همه بچه ها پراکنده شدند ولی سوجون دیگه نمیتونست تحمل کنه.

سمت استاد پا تند کرد.

گلوش خشک شده بود و صداش به زور در می اومد.

سوجون_استاد؟

استاد بیون سمتش چرخید و همین که نگاهش به صورت بی روح سوجون افتاد با نگرانی سمتش اومد.

استاد_چیشده سوجون؟حالت بده؟

سوجون سری تکون داد که استاد با لحن عصبانی گفت:

استاد_وقتی حالت بد بود چرا تو جادرتون نموندی و استراحت نکردی؟

سوجون چیزی نگفت که استاد به سوهوی پشت سرش اشاره گرد:

استاد_سوهو...سوجون رو داخل اتوبوس ببر و بزار استراحت کنه....

سوهو سری تکون داد که استاد اضافه کرد:

استاد_از داخل کوله ام قرصی که داخلش هست رو بهش بده....بعد بزار بخوابه....آخه چرا دیشب تو اون هوای سرد رفتید رودخونه؟از دست شماها....

سوهو سری تکون داد و دست سوجون رو کشید.

به خاطر بدحالی سوجون،سوهو خیلی راحت میتونست اون رو با خودش بکشه..

وارد اتوبوس شدند و سمت صندلی خودشون رفتند.

از داخل کوله استاد بسته قرص رو برداشت و با بطری اب اون رو به دست سوجون داد.

سوجون بعد از خوردن اون قرص سرش رو رویه شونه سوهو گذاشت و چشم هاش رو بست و به خواب رفت.

دیدن نفس نفس زدنای سوجون تو خواب حس بدی بهش میداد.

اینکه نمیتونست کار بیشتری براش بکنه اذیتش میکرد.

𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐋𝐢𝐤𝐞 𝐁𝐞𝐟𝐨𝐫𝐞Where stories live. Discover now