1/پری عدالت

361 101 35
                                    


" هیچ عدالتی در جهان وجود ندارد، فقط مرگ است که به آن معنا میبخشد"
بکهیون، با خوندن این جمله نفسش رو با صدا بیرون داد، کتاب رو بست، به صحافی کهنه و سبز رنگی که ناشیانه ورقه های نم گرفته رو پوشش داده بود، خیره شد.

- هی پسر، تو این کتاب و از کجا پیدا کردی؟ شبیه کتابای اینجا نیست.
سهون چند جلد کتاب مصور و کودکانه رو از قفسه بیرون کشید و با احتیاط از چهار پایه پایین اومد:

- بک، هی با توام..بک
با ضربه ی آرومی که سهون روی شونه ی بک زد، بکهیون از خلسه بیرون اومد.

+ چیز مهمی نیست.
آخه چند دیقه‌ست عین دیوونه ها بهش زل زد...

سهون هنوز جملش رو کامل نکرده بود که بکهیون، کتاب رو داخل شومینه ای که مقابلش نشسته بود پرت کرد.

-یا..معلوم هست چه مرگته؟اگه از کتابای اینجا باشه خودت باید خسارتشو بدی

+چیز مهمی نبود ، وقتی داشتم جعبه های وسایلمو جابجا میکردم این کتاب رو بین بقیه ی کتابام دیدم..ولی فکر نمیکنم مال من باشه

سهون با شنیدن این جمله، ابروهاش رو با حالت "فهمیدم" بالا داد و ادامه داد:

- نحوه ی برخوردت با غریبه ها قابل ستایشه بیون بکهیون!

گوشه ی لب بکهیون بالا رفت، درواقع تنها یک جمله از کتاب رو خونده بود و سریع قضاوتش کرد.عدالت باید وجود داشته باشه..حتی اگه یه سیستم هرمی فوق مضخرف، همه ی مردم رو به شکل احمقانه ای به مهره های شطرنج تشبیه کنه. البته بعید نیست، ممکنه پری عدالت درحالیکه توی سواحل هاوایی داره اسموتی انبه هورت میکشه پوزخندی به این فکرای بکهیون بزنه!

+ هنوزم نمیخوای برگردی خونه؟

سهون با شنیدن این جمله، چشم غره ای به بکهیون رفت، با حرصی که علتش معلوم بود کتاب داستان ها رو باچند تا آبنبات علنا" داخل جعبه ی هدیه کوبید:
- پنج سال شده من از اون خونه کذایی زدم بیرون..حاضرم هزاران پنج سال دیگه رو تنهایی توی این کتابخونه بپوسم ولی به عنوان پسر اون خانواده برنگــ.. اه یادم رفت بهت بگم، واسه ی کریسمس دعوتم کردن ..

سهون با تموم کردن جمله، لب پایینیش رو گاز کوچیکی گرفت و زیر چشمی نگاهی به بکهیون کرد،

+نه ترجیح میدم کریسمس رو با بچه های قصر بگذرونم!

- ولی من حرفی نزدم!!

+ ولی من فهمیدم تو چی میخوای بگی!

- یا بکهیونا..منم جزو افراد اون قصر محسوب میشم مگه نه؟؟میتونی به منم کمک کنی...من نمیخوام با اون هیولای بی شاخ و دم لال تنها روبرو شم.

بکهیون تکخندی زد.

+ چه جالب که دیگه لوهان رو با القاب اسکیزوفرنی و پارانویید و بخت برگشته ی زبون بسته صدا نمیکنی.

Password Changed Where stories live. Discover now