هوا سرد تر شده بود، بکهیون پتوی روی شونههاش رو بیشتر به خودش فشرد، برای امشب کافی بود. با این خلوت احساسی، میتونست سبکتر نفس بکشه. برای آخرین بار، به قرص کامل ماه نگاه کرد و بهش لبخند زد.
پاورچین وارد خونه شد و درب ریلی بالکن رو بست.
این خونه قشنگ بود، چراغهای نمایشگاه قشنگش کرده بودن... اما وقتی اون سه تا دیوونه ساکت گوشهای خوابیده بودن قشنگتر هم میشد!- کاش میشد همیشه ساکت باشید..
آه کشید به سمت کاناپه حرکت کرد. پارک چانیول با اینهمه ثروت چرا باید تو یه سوییت 100 متری با فقط سه تا اتاقخواب زندگی میکرد؟؟
باحرص، پتوی چهارخونه رو مچاله کرد و اون رو روی کاناپه کوبید.
- تو نمیتونی اون بیرون ماشینهات رو ردیف کنی و خونهات لونهی موش باشه! نه تو پارک چانیول نیستی!
بالشتش رو مشت زد، پتو رو روی پاهاش مرتب کرد و دراز کشید.- سهون حتما نگرانم شده...امیدوارم شلوغش نکنه..
شاید بهتر بود همهچیز رو بهش توضیح میداد..اینطوری کمتر احساس ناامنی میکرد.
بکهیون شروع به چیدن پلانهای متفاوت توی ذهنش کرد تا فردا هرطور شده گوشیش رو از دست اونها نجات بده و با سهون تماس بگیره؛ اما با شنیدن صدای عجیبی از انتهای راهرو، افکارش بهم ریخت.اول فکر کرد ممکنه توهم زده باشه، اما با اِکوی دوبارهی همون صدا در فضای خونه، نیم خیز شد.
صدا، صدای ناله بود و رفته رفته به صداهای عجیب تری هم تبدیل شد..انگار کسی انتهای راهرو زوزه میکشید!
هیستریک خندید:- میدونی پارک چانیول اصلا تعجب نمیکنم اگه یه گرگینه ی درحال تبدیل باشی.. بالاخره ماه کامله و تو هم اخلاقاً چیزی از یه گرگ کمتر نداره!
بکهیون یکنفس، جملههارو ادا کرد و سرش رو روی بالش کوبید؛ پتو رو روی سرش کشید تا مانع نفوذ صدا به حریمش بشه.
پلکهاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد به چیزهای خوب فکر کنه..مثلا به جنگلهای کاج و زمستونهای روسیه!
اما...لعنت! صدای زوزه اینبار به صدای گریه تبدیل شد!
سراسیمه پتو رو کنار زد و سیخ نشست. اینجا چخبر بود؟
گوشهاش رو تیز کرد و با قدم های سنگین، به سمت منبع صدا حرکت کرد..اتاقهای سوییت، هرسه انتهای راهرو و کنار هم قرار داشتن. بکهیون مطمئن بود صدا از یکی از اتاقهاست.دستش رو به سمت دستگیرهی اتاق اول برد و اون رو پایین فشارداد، در با صدای تقی باز شد و کمی فاصله گرفت.
بکهیون سرش رو داخل برد و نگاهش رو به اطراف چرخوند؛ همه چی بنظر نرمال میومد اما..با دیدن صحنهی مقابلش خشکش زد!
جونگین توی تاریکی، روی تخت نشسته بود و با دیدن بکهیون، از جا پرید و صفحهی گوشیش رو خاموش کرد، لحاف گلگلی رو روی پاهای لختش کشید و جعبهی دستمال کاغذی رو پشتش پنهان کرد!
![](https://img.wattpad.com/cover/263935200-288-k840326.jpg)
YOU ARE READING
Password Changed
Action- Fiction: PC | رمز عوض شد - Couple: #chanbeak #kaisoo #hunhan - Genre: جنایی - رمنس - فانتزی - پادآرمان شهر - Author: Serene ♞࿐ - خلاصه داستان: البته که زندگی یه بازیه، اما تاحالا به این فکر کردی که مهره ی شطرنج باشی؟ چه اتفاقی میافته اگر بیون ب...