part3

537 130 7
                                    

شیائو ژان با بهت پیام رو چند بار خواند در آخر با ترس شروع به دویدن به طرف خونه کرد .... اصلا تحمل هیچ چیز جدیدی رو نداشت .

با رسیدن به خونه پشت سرهم شروع به زنگ زدن و در زدن کرد ... از استرس حالت تهوع گرفته بود .... فقط به فکر به کارهایی که از دست اون ادم برمیاد باعث میشد بیشتر از قبل بدنش به لرزش بیافته

البته در تبدیل شدن اون ادم به چنین هیولایی خودش هم دست داد اگر فقط بهش به دروغ قول نمیداد ... اگر پشتش رو خالی نمیکرد ... شاید هیچوقت با کسی که با خیال راحت و اسوده ادم میکشه روبه رو نمیشد

بعد از چند دقیقه در خونه باز شد و هایکوان با صورت خواب الود به ژان نگاه کرد

شیائو ژان هرلحظه ممکن بود گریه بیافته ... از ترس از دست دادن ... از ترس دوباره مرگ دیگران رو دیدن ... ترس تنها شدن

خیلی سعی داشت جلوی خودش رو بگیره ولی نتونست و در اخر اشک هاش پشت سرهم از چشم هاش پایین اومدن

محکم هایکوان رو بغل کرد و با صدا گریه کرد .. دوست داشت داد بکشه ... چه موقع میتونه دور از ترس هاش و استرس زندگی کنه اصلا ممکن هست ؟

****

از پشت دیوار به مردی که محکم مرد دیگر رو در اغوش کشید و شروع به گریه کردن کرد نگاه کرد ... دوست داشت جلو بره و مرد رو از برادرش جدا کنه ... در اغوشش بکشه ... ازش بپرسه کی باعث شده اشک بریزی ... همونجا ایستاد و ترجیح داد از دور کسی که این همه سال عاشقش بود رو ببینه ... باورش براش سخت بود کسی که ترک شد خودش بود ... کسی که رها شد خودش بود اما باز هم همچنان عاشق فرشتش بود

براش قابل هضم نبود ..‌ ییبو ژان رو خیلی خوب میشناخت ... همه چیز رو راجبش میدونست ... شاید هم فقط فکر میکرد میدونه ... هرچیزی که بود کاری کرد اون تا الان عاشق بمونه

کمی از دیوار فاصله گرفت ... برای  اخرین بار به مرد نگاه کرد ... چقدر دلتنگش بود .. آهی کشید و به راه افتاد ... نمیدونست کجا میخواد بره فقط دوست داشت محو بشه ..‌ دوست داشت بخوابه و صد سال دیگه بیدار بشه ... شاید هم برمیگشت به هفت سال پیش تا دلیل ژان رو بدونه

****

شیائو ژان از آغوش هایکوان بیرون اومد

+ معذرت میخوام ... فعلا میرم هتل و بعد میرم دنبال خونه

هایکوان نمیدونست چی بگه ..‌ اصلا متوجه رفتارهای ژان نمیشد ... همه چیزززز خوب بود البته فقط تا همین دو ساعت پیش .. بعدش چیشد ؟ همه چیز نابود شد

- ژان نمیفهمم ...‌ برای چی میخوای بری اصلا چی شده ؟

+ هیچی فقط ممنون

ژان بلند شد و به طرف اتاق به راه افتاد

+ هایکوان امشب میشه اینجا بخوابم ؟ سرم خیلی درد میکنه

- حالت خوبهههه ؟ ازم میپرسی میشه ؟ دیوونه شدی ؟ معلومه که میشه ... ژان چیشده ؟ چرا یدفعه اینجوری میکنی ؟

+ هیچی فقط میشه قرص هام رو بهم بدی ؟

- بله

هایکوان قرصی که روی میز بود رو برداشت و با یک لیوان اب به ژان داد

- چه قرصیه ؟

+ قرصه دیگه

- نه بابا فکر کردم شکلاته

+ شب بخیر

هایکوان چراغ هارو خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت ... روی کاناپه نشست ..‌ ذهنش بهم ریخته بود همه چیز عادی و اروم بود تا اینکه یکدفعه ژان اینکار رو کرد ...

- نمیزارم ایندفعه تنها باشی


نویسنده: amaneyurinago

کانال: windflowerfiction

این فیک به همراه تمامی فیک ها در کانال قرار گرفت

power(bjyx)✔️Where stories live. Discover now