part15

312 81 31
                                    


با ضعف دستش رو بالا اورد و دست مزاحمی که روی کمرش بود رو کنار زد

+یان ... فقط گمشو

یان خنده ای کرد ... ژان رو از کمر گرفت و کمکش کرد روی تخت بخوابد ... بالای سرش با پوزخند ایستاد

-این لحظه چیزی رو یادت نمیاره ؟

تمام صحنه ها به ذهنش هجوم اوردن گوش هاش از داد های خود گذشته اش و حرف هاش و التماس هاش پر شده بود

"نه خواهش میکنم "

"دردددد میکنههههه "

"نهههههههههه "

"نه نه نمی تونم خواهش میکنم نمیخوام گوشم بسوزه "

"دستم خیلی درد میکنه انگار استخوانش پودر شده "

"خواهش میکنم بسه خواهش میکنم "

"نمی تونم نه نه نمی خوام‌ نمی خوام "

" التماس میکنم بسه نههههه خواهش میکنم "

"انگار قلبم داره تکه تکه میشه خواهش میکنم بسه "

"من نمی تونم "

یان رو نمی دید ... خودش رو میدید که روی تخت بسته شده بود و دوباره و دوباره اون سوزن های تیز در دستش فرو میرفتند

دوباره دستش درد میگرفت در حدی که دوست داشت دستش رو قطع کنه تا دردش کم بشه ... دردی حس نکنه ولی نمیشد ...

لب هاش از هم فاصله گرفتند .. تنها کلمه ای که از دهانش خارج شد " نه " بود

یان انگشت اشاره اش رو روی لب های نیمه باز ژان گذاشت

-ژان ژانی ... چی یادت امده ؟ به چی فکر میکنی ؟ به التماس هایی که کردی ؟ به داد هایی که از روی درد کشیدی ... بهشون عادت میکنی ژان ژان ... نه اینکه به درد عادت کنی ... به التماس هات عادت میکنی ... به داد هات که خواهش میکنی یکم بس کنند ؛ عادت میکنی

روی تخت کنار ژان نشست

-هنوز اون صحنه ها جلوی چشم هات نه ؟ هنوز رد درد هایی که بهت دادند روی بدنت هست درسته ؟ هر زمان به زخم های باقی مانده روی تنت دست میزنی خاطرات پر از زجرت مثل فیلم برات پخش میشه ؟

دست ژان رو گرفت و روی زخم روی دستش کشید ... ژان فقط زخم رو حس میکرد ... مغزش بسته شده بود ... ذهنش فقط در گذشته ی خودش شناور بود

و یان از این فرصت تمام استفاده رو کرد

-اولین روز که همو دیدیم شدیم دوست های خوب البته فقط از نظر تو ولی اروم اروم منم بدون اینکه متوجه بشم بهت وابسته شدم این وابستگی رو وقتی فهمیدم که یک هفته دانشگاه نیامدی ... کل اون یک هفته به در خیره بودم داخل کلاس مینشستم و به در خیره میشدم حس غریب بدی پیدا کرده بودم تنها اشنایی که داشتم غیب شده بود فهمیدم تو برام به بهترین دوست تبدیل شدی ... دلم برات مدام تنگ میشد همیشه میخواستم لبخند بزنی وقتی از رابطه بین خودت و ییبو گفتی خوشحال شدم چون تو ... تو خوشحال بودی ... اما ژان همه چیز به یکباره بهم ریخت

power(bjyx)✔️حيث تعيش القصص. اكتشف الآن