part17

291 78 18
                                    

وانگ ییبو درست مثل روز قبل رو به روی در نشسته بود و منتظر ژان بود ...

دیروز تمام رسانه ها پر شده بود از خبر نابود شدن افرادی که زندگی ژان رو نابود کرده بودند

ییبو خوشحال بود ... ولی خوشحالیش زیاد دوام نیاورد ... وقتی وارد اتاق ژان شد با اتاقی خالی رو به رو شد

سعی کرد خودشو اروم کند و فکرش رو از اتفاقات بد دور بکند ولی فایده ای نداشت .. تمام شب جلوی در نشسته بود ولی خبری از ژان نبود

ژانش رو میخواست ... میخواست در آغوشش بگیرد و دلتنگی هایی که کشیده بود رو با نفس های ژان در آغوشش از بین ببرد ولی الان ...

صدای قلبش که با بالاترین سرعت میتپید رو میشنید ... تپش قلب شدید گرفته بود ؟

________♤♤♤♤________

شیائو ژان بعد از دیدن خبر ها ... با اخم به ادرسی که یان برایش فرستاده بود رفت

برای بار سوم ادرس رو چک کرد ... درست بود ... توقع دیدن چنین خانه ای رو نداشت ... با خودش فکر کرده بود یان قرار است در یک انباری ای یا خانه ای متروکه ملاقاتش کند اما این خانه ؟

خیلی گرم و صمیمی به نظر می امد ... چقدر دلتنگ چنین خانه ای بود چقدر دلتنگ چنین رابطه ی دوستانه ای با یان بود

ولی یان .... تمام تفکراتش رو تغییر داده بود هرزمان یان رو میدید به یاد درد هایی که بهش داده بود می افتاد .. آهی کشید .

گرمای دوستانه ای که هیچوقت باز نمیگردد

در خانه باز بود پس بدون در زدن وارد خانه شد ... داخل خانه برخلاف بیرونش سرد بود ... تمام وسایل بسته بندی شده در
گوشه ی خانه جمع شده بودند

+سلام ژان ژانی

به طرف یان برگشت

چرا صورتش بی حال بود ؟ چرا صدایش گرفته بود ؟

-می خوای بری ؟

یان چند قدم جلو امد و رو به روی ژان ایستاد ... به ژان نگاه کرد ... دست هاش مدام بالا و پایین میرفتند ... میخواست دوستش رو در آغوش بکشد ... بغلش کند ... از دلتنگی ها و درد هایش بگوید ...

از اینکه ادم بدی نیست بگوید ... میخواست بدون حسرتی بمیرد ... حسرت بغل کردن ژان و یک رابطه ی دوستی ای که پابرجا خواهد ماند ...

میخواست دوستش وقتی بالای قبرش ایستاده است دلتنگش شود ولی تمام اینها در "میخواست " خلاصه میشد ...

از ژان فاصله گرفت

میخواست ولی نمیشد
اگر همه چیز رو به ژان میگفت حالش بدتر میشد ... حس گناهی که میکرد چند برابر بیشتر زجرش میداد

power(bjyx)✔️Where stories live. Discover now