part10

376 106 12
                                    


شیائو ژانی که تازه راهی برای یکم زنده بودن پیدا کرده بود با مرگ یوان تبدیل به مرگ شد
هنوز هم برای همین قاتل ها کار می کرد ... اما یادش نمیرفت هر شب به این مسئله که " چرا یوان کشته شد " فکر نکند ...

فقط به یک جواب میرسید " تقصیر خودش بود " اگر کنار پسر میماند ... اگر داخل اتاق تنهایش نمی گذاشت ... شب هایش پر شده بود از اگر هایی که به واقعیت تبدیل نمیشدند !

فقط یک چیز میخواست " کشتن " قاتل بودن بد نیست اگر مقتولت قاتلی عوضی باشد ...

تبدیل شد به همان فردی که میخواستند ... بهترین دستیار رییس ... رییسی که ژان با خیال کشتنش به خواب میرفت ..

آنقدر خودش رو نشان داد ... توانایی هایش رو به رییس نشان داد که در اخر نیازی نبود برای کاری که انجام میدهد ... جواب پس بدهد

این خوب بود ... برای ژانی که با استفاده از شرکت جدید قصد چاقو زدن به رییس رو داشت عالی بود !

《《 پایان فلش بک 》》

شیائو ژان بدنش میلرزید ... داخل اتاق بود ... روی تخت ... کنار پدرش و ییبو ... اما جسد یوان غرق در خون رو روی زمین میدید

دست ییبو رو فشار محکمی داد ... وانگ ییبو سرش رو بالا اورد ... با دیدن وضعیت ژان ، بغضی که داشت رو فراموش کرد ... ژان سفید شده بود و میلرزید ..

به  جسد یوان خیره بود ... به سری که بلند شد و بهش لبخند زد و بعد لب زد " همش تقصیر تو بود "

+نه

تقریبا فریاد زد ... ییبو و هوان یانگ به ژانی که به نقطه ای خیره شده بود و سرش رو به چپ و راست تکان میداد

صداش کم کم بالاتر رفت

+نههههههههه

فریاد بلندی کشید و دست هاش رو روی گوش هاش گذاشت و چشم هاش رو محکم روی هم فشرد

+نه نه نه

سرش رو با شتاب تکان میداد و فریادش بالاتر میرفت ... هوان یانگ با ترس به پسرش خیره بود ... صورت ژان رو گرفت و سعی کرد کمی ارومش کند

-ژاااان ژاااان منو ببین ... منو ببین

+نه ... اونجاست

-نه .. نه فقط منو ببین باشه ؟ فقط من

ژان به آرامی چشم هایش رو باز کرد .. فقط به چشم های پدرش که کمی خیس بودند نگاه کرد

-خوبه .... حالا دست هات رو بردار

+صداش میاد ... میگه من مقصرم ... من کاری نکردم

-تو دست هات رو بردار ... من گوش هات رو میگیرم تا صداش رو نشنوی ... باشه ؟

+باشه

ژان دست هایش رو برداشت که هوان یانگ در آغوشش کشید و سرش رو روی سینه اش گذاشت ... گوش پسرش رو پوشاند

-خوبه ؟

+هوم

ژان در آغوش پدرش بود ... بغل گرم پدرش ... بعد از این همه زمان ... بلاخره به خواسته اش رسیده بود ... حالا میتوانست گریه کند و در آغوش پدرش از حال برود ... پدرش مراقبش
بود ... نوازشش میکرد تا بیدار شود ... دیگر نیاز نبود از سرما به خودش بلرزد ... از درد فریاد بکشد ...

با ارام گرفتن ژان ... ییبو از اتاق خارج شد .. حال ژان خوب شده بود و همین کافی بود ... با سرعت خودش رو به ماشین رساند و به بغضش اجازه داد بشکند

باورش نمیشد چطور توانسته بود دروغ آن فرد رو باور کند ... چطور توانسته بود سر ژان خیالی ای که در ذهنش بود داد بکشد و بگوید چرا ترکش کرده است .

دو روز از ناپدید شدن ژان گذشته بود ..‌ "فان " به دیدنش امد ... ژان اینگونه صدایش میزد و اسمش رو به کسی نگفته بود ... فان نه تنها دل ناارام ییبو رو ارام نکرده بود بلکه اتشش زده بود ...

با هر جمله ی فان احساس میکرد تکه ای از قلبش کنده میشود " ییبو ژان ازت جدا شد ... گفت بگم نمیخواد باهات تو رابطه باشه " " از کشور خارج شد ... راستش به منم فقط زنگ زد انگار عجله داشت ... کمی هم ترسیده بود .. میترسید کسی پیدایش کند " " ازش که پرسیدم گفت نمیخواد هیچ کدوم شما رو
ببینه "

اون لحظه باور نکرد ... دو ماه که گذشت امیدش محو شد ... داشت باور میکرد ژان ترکش کرده است ... حس میکرد قلبش بد شکسته ‌‌‌... انقدر که به هبچ وجه درست نمیشود ... اما ... هرروز صبح با دیدن عکس ژان روی صفحه ی گوشیش ... به خودش امید میداد ... ژان برمیگردد !

اشک هایش رو تند تند پاک کرد ... باید کنار ژان میماند ..‌ انقدر نگاهش میکرد که این چند سال جبران شود ...

وارد اتاق شد با دیدن ژان و هوان یانگی که روی تخت به خواب رفته بودند کمی لبخند
زد .... ژان دست پدرش رو مانند بچه هایی که چند ساعت گمشده بودند ؛ محکم گرفته بود

حق داشت ... این چند سال واقعا کودک گمشده ای بود که پدرش رو میخواست ... کنار تخت ایستاد که هوان یانگ چشمانش رو باز کرد

صدای هوان یانگ میلرزید

-من بجای اینکه به دروغش شک کنم تمام ذهنم درگیر پرونده بود ... پرونده ای که با دزدیدن ژان گم شد و اولین و اخرین مظنونم ؛ پسر خودم بود ..... درحالی پسرم با امید اینکه پدرش مراقبش باشد ... میخوابید

+بیدار که شد باید غذا بخوره

بحث رو تغییر داد ... به اندازه ی کافی درگیر درد و رنج بودند کمی باید از این فضا دور میشدند

-نمیدونم

+پس من خودم سفارش میدم

-چی ؟

+چیزی که خیلی دوستش داره

با رفتن ییبو ، هوان یانگ سرش رو در موهای پسرش فرو برد و بوسه ای روی سرش گذاشت

نویسنده: amaneyurinago

کانال: windflowerfiction

این فیک به همراه تمامی فیک ها در کانال قرار گرفت

power(bjyx)✔️Where stories live. Discover now