part5

477 113 13
                                    

( ادامه ی فلش بک )

سرش و استخوان هاش تیر میکشیدند اینکه الان کجا بود اصلا براش اهمیت نداشت فقط میخواست این درد کم بشه همین ...

پلک هاش سنگین بودند ولی میخواست بفهمه کجاست ... چه اتفاقی افتاده

کمی چشم هاش رو باز کرد ولی فقط تصاویر تاری دید ... صداها رو میشنید ولی مبهم بودند
کم کم پلک هاش هم دوبادره سنگین شدند

_________________________________

اینبار صداها واضح بودند ولی چشم هاش بسته بودند ... سعی کرد روی صدا تمرکز کنه .. شاید چیزی میفهمید یا کسی رو میشناخت

* بهت گفتم طاقت نمیاره

*- منم گفتم مهم نیست ، باید دارو هارو تست کنیم و الان تنها موجود زنده ی بسته شده روی تخت همینه

*اگه بمیره ... جواب رییس چی بدیم ؟

*- میگیم داروی بیهوشی براش خوب نبود مرد

* فکر کردی به همین راحتیه ؟ باید صبر کنیم تا نمونه های ازمایشگاهی رو بفرستند روی این
نمیشه ازمایش کرد

*-منم نمیتونم صبر کنم تا اون ادم های احمق رو بفرستند میدونی که مشتری صبوری نداریم

*هر اتفاقی افتاد من قبول نمیکنم

*- باشه

با حس سوزشی که داخل دستش احساس کرد و بعد درد وحشتناک دستش دادی کشید

سردردش کم بود حالا باید حس قطع شدن دستش رو هم تحمل میکرد ... و همه ی اینها رو اصلا نمیدونست چرا ؟

سعی کرد به صدا توجه کنه تا درد دستش

*- دیدی ؟ زنده موند

* بله زنده موند ولی فرقی با کسی که داره میمیره نداره

*-خیلی چرت و پرت میگی

__________________________________

چند ساعت بود روی تخت بسته شده بود ؟ اصلا چند روز بود اینجا بود ؟ شاید هم باید میپرسید چند ماهه؟ این چند وقت انقدر درد کشیده بود که اگه بهش میگفتن فقط یک روز گذشته به گریه می افتاد ... مطمئن بود هر ثانیه براش مثل یک روز میگذره

حتی فکرش رو هم نمیکرد قراره اینطور درد بکشه ... انگار همین دیشب بود که با پدرش و ییبو تولدش رو جشن گرفتند ، انگار همین دیشب بود که ییبو به پدرش گفت ژان رو دوست داره و ژان با همون جمله ی ییبو غرق لذت شده بود ... تصمیم شد فردای همون شب خودش جلوی همه به ییبو بگه دوستش داره اما الان ؟

فقط با فکر به ییبو ، پدرش ... خانوادش تا الان با هر سختی ای بود میخواست زنده بمونه فقط برای اینکه بتونه دوباره همه رو ببینه

__________________________________

روی تخت شکسته نشست ... دیروز شاید هم دیشب بلاخره چشم هاش رو باز کرد نه به تختی بسته شده بود و نه دستش هم بسته بودند ... داخل سلول کوچکی بود و حتی نمیدونست روزه ؟ یا شب ؟

power(bjyx)✔️Where stories live. Discover now