part9

370 109 8
                                    

به پسر جوانی که تازه وارد بود نگاه کرد ... آهی کشید ، بدون شک این پسر هم مثل خودش میشد ... همان درد ها همان زجر ها .. با صدای نحس مردی اخمش پررنگ تر شد

+بله

مرد دست پسر رو به طرفش گرفت

-با تو ...

و رفت ... شیائو ژان نگاه خونسردی به پسر انداخت ... بعد از تحمل ان همه درد حالا شده بود یکی از همین افراد ...

پسر بخاطر ضربه های شدیدی که از قبل خورده بود ، توان ایستادن نداشت ... نگاه ترسیده ای به ژان انداخت

+دنبالم بیا

پسر خیلی خوب میدانست عاقبت اطاعت نکردن از دستورات چه دردناک است پس بدون حرفی دنبال ژان راه افتاد با وارد شدنشان به اتاقی کوچک ... پسر روی صندلی ای که ژان بهش اشاره میکرد ، نشست

ژان به سرتاپای خونی پسر نگاه سریعی انداخت ... دست های پسر رو بست اما کاری نکرد

پسر قلبش محکم میتپید

-نمیخوای مثل اونا شکنجه ام کنی ؟

+چرا اینجایی

-پدرم پولی که ازشون گرفته بود رو بهشون نداد

+هوم ... درد داری ؟

سوال مسخره ای بود !

-به نظرت ندارم

+پس سعی کن بهش عادت کنی

پارچه ای برداشت و خیسش کرد ... صورت پسر رو تمیز کرد

-مگه میشه به درد عادت کرد

بعد از پاک کردن صورت پسر ... دست هایش رو هم تمیز کرد ... هنوز بچه بود ... حقش نبود اصلا نمیتوانست دوام بیاورد

+نه ! فقط یاد میگیری خودت رو بی حس نشان بدی ... وگرنه عادت ؟ نه اصلا همچنان مثل روز اولی که درد کشیده بودی ، درد رو حس میکنی حتی شاید بدتر ..

-تو ‌‌‌.... شکنجه ام نمیکنی ؟

پارچه رو روی زمین انداخت و رو به روی پسر ایستاد

+نه ... فعلا نه .. اگر خودت لجباز نباشی نه !

-ولی من لجبازم و به هیچ عنوان نمیگم پدرم کجاست

+با پدرت کاری ندارن ...

-منظورت چیه

سعی کرد موضوع رو تغییر دهد الان زمان مناسبی نبود !

+اسمت چیه ؟

-یوان و تو ؟

+تو نه بی ادب من ازت بزرگترم ... شیائو ژان

-برو بابا حالا توام گیر دادی به اینکه کی بزرگتره ... باهمه انقدر مهربانی؟

+لجباز نباشن اره

-چرا اینجایی اخه ... انگار مثل اونا نیستی

+دلایل یکم مشاب مثل تو؟ یوان تو هنوز بچه ای بدون شک بدنت طاقت زیادی نمیاره ... لجباز نباش و وقتی بهت گفتن براشون کار کن ... کاری که گفتند  رو انجام بده

-یعنی تسلیم بشم تا مثل خودشون قاتل باشم ؟ نه !

+لجباز

-تو خیلی بازنده ای

+باشه

-بازنده

+وقتی درد کشیدی میبینمت

یوان رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت ... پسر سنی نداشت ولی لجباز بود مثل خود ژان ... ژان قبل ... نمیخواست درد بکشد ... باید کاری میکرد انقدر لجباز نباشد

یک ماه گذشته بود ... یوان و ژان بهم وابسته شده بودند ... زمان کمی بود ولی عادی ... بهرحال جز خودشان دوتا کسی رو نداشتند

به خواسته ی ژان یوان فقط از زندگیش حرف میزد و ژان با سکوت و لبخند های ریز گوش میداد ... از نظرش یکم زندگی معنا پیدا کرده بود

تا الان کسی سراغ یوان نیامده بود و ژان نمیدانست از این بابت خوشحال باشد یا ناراحت ...

غذای یوان رو بهش داد

+لجبازی نکن ... هرچیزی خواستن قبول کن باشه ؟

-باشه

از لجبازی یوان کم شده بود .. شاید پسر هم از درد کشیدن میترسید

بلند شد و به ساعت نگاه کرد ... تا دو دقیقه ی دیگه آدم منفور زندگیش اینجا بود ... تحمل دیدنش رو نداشت

لبخندی به یوان زد ... سر یوان رو نوازش کرد و موهایش رو بهم ریخت

+من میرم

یوان ترسیده به ژان نگاه کرد ... از انها میترسید

-میترسم نرو

+فقط حرف گوش کن باشه ؟

ژان قبل از امدن ان فرد از اتاق بیرون رفت ... استرس داشت و این از راه رفتن های متداولش در راهرو پیدا بود

یک ربع گذشته بود که با صدای گلوله از جا پرید ... رنگش سفید شد ... سعی کرد با
جمله ی
" حتما بهش گفته به دیوار شلیک کن  "
خودش رو ارام کند

با رفتن افراد ... با سرعت خودش رو به اتاق رساند و تقریبا اسم یوان رو فریاد زد

+یواااااان

وسط اتاق خشکش زد !
چند بار محکم پلک زد تا چیزی که میبیند محو شود ولی بدن بی جان پسر و خونی که اطرافش بود ... محو نشدند

روی دو زانو روی زمین افتاد ... چرا ؟ چرا کشتش ... چرا حالا که یکم امیدوار شده بود باز ناامیدی کل زندگیش رو در برگفت ...

با خودش فکر کرد ، شاید نفرین شده باشد .. که خودش و اطرافیانش اسیب میبینند

بلند شد و تلو تلو خوران خودش رو به یوان رساند ... چشم های زیبایش بسته بودند ... قلبش بی صدا در سینه اش بود

دست پسر رو گرفت ... سرد شده بود ... سرش رو به اطراف تکان داد ... سیلی محکمی به خودش زد ..‌ شاید هنوز خواب میدید ... باید از خواب بیدار میشد ...

صورتش از سیلی درد گرفت ولی توجهی نکرد همچنان در کابوس گیر افتاده بود ...‌

به جسم یوان نگاه کرد ...
حالا مطمئن بود خودش هم میمیرد

نویسنده: amaneyurinago

کانال: windflowerfiction

این فیک به همراه تمامی فیک ها در کانال قرار گرفت

power(bjyx)✔️Where stories live. Discover now