part8

388 103 18
                                    

تمام چیزی که بعد از ان فهمید ، دوباره کشیده شدنش روی زمین بود .. اینبار حتی قادر به دیدن هم نبود

نمی خواست گریه کند اما خیسی پلک های بسته اش رو حس می کرد ... درد داشت .. گوشش داغ بود ... به یکباره همه چیز دست به دست هم داده بودن تا باعث درد کشیدنش شوند

با پرت شدنش روی زمین فهمید داخل اتاقی هست ... اما کجا ؟ نمیدانست ... میخواست پارچه ای که جلوی دیدش گرفته بود رو بردارد اما نمی توانست ، دستانش هنوز بسته بودند

بغض داشت ...

با بلند شدنش و قرار گرفتنش روی تختی ، ترس بدی تمام وجودش رو گرفت .. دوباره دست هاش به تخت بسته شدند ... گوش هاش سوت بدی کشیدند و در نهایت دوباره میشینید اما از حرف هایی که شنیده بود بیشتر ترسید ... با خودش فکر کرد " کاش هنوز چیزی نمیشنوید "

"+ تا مورد ازمایشی های جدید بیان طول میکشه ... بیا روی همین ازمایش رو انجام بدیم "

"- دیوانه ای ... میکشتمون اگه بلایی سرش بیاد "

"+ نترس بابا حالا اگر هم مرد .. بهتر ... کمتر زجر میکشه "

"- من به زجر کشیدنش کاری ندارم چون الان تو این خراب شده هست پس یعنی قراره درد بکشه من میگم پسر رییس میکشتمون اگه بلایی سرش بیاد "

با حس تیزی سوزنی در دستش هیس خفه ای کشید ...

"+ دیدی زنده موند "

"- هنوز اثر نکرده ... بدبختمون میکنی "

"+ نترس ... سالم میمونه "

شیائو ژان نمی دانست چند دقیقه شاید هم چند ساعت گذشته بود که از روی تخت برداشته شد و دوباره در اتاقی پرت شد ... انگار علاقه ی زیادی به پرت کردن داشتند

اما اینبار دست و پاهاش وحتی چشمانش بسته نبودند ‌.. کمی روی زمین خوابید ... بعد با حس سرمای غیر قابل تحمل زمین بلند شد و روی تختی که در اتاق بود نشست

به دست هاش نگاه کرد ... مچ هردو دستش خراشیده شده بودند ... خیلی محکم بسته شده بودند

اشک لجبازی که از چشمش پایین امد رو پاک کرد ... دوست داشت زمان به عقب برگردد و یا تمام اینها فقط کابوس باشد ... کابوسی زود تمام خواهد شد

اما این شروع کابوس های هر شبانه روز ، شیائو ژان بود ... کابوس هایی که تا سال ها ادامه پیدا کردند

یک هفته بعد از ان روز ... درد های بعدی و بدتر شروع شدند ... تازه شروع شده بود

هر روز از اتاق به اتاق دیگری میبردنش و بهش موادی تزریق می کردند .. نمی دونست چی هستند یا چیکار می کنند تنها مسئله ی مهمش برای ژان سرگیجه ها و حالت تهوع های بعدش بود

یک ماه بر اساس همین برنامه گذشت و ژان ... هر شب با فکر به خانوادش و قطره اشک های لجباز به خواب میرفت ... و هرشب به خودش امید میداد ... این فقط کابوس به زودی تمام میشود

power(bjyx)✔️Where stories live. Discover now