🌌Song: blue _ will young🌌
شلوار آبی کبریتی رو پوشید، با دست خاک روی شلوار رو تکوند. سمت اگنس برگشت و گفت: این همه عجله لازمه؟
اگنس با صدای آروم پسر دست از کشیک دادن برداشت، دست به کمر سر تاپاش رو نگاه کرد: بله که لازمه! سریع راه بیوفت الان که ماشین حمل شیر برسه.
زین تند تند سر تکون داد. کلاهشو روی سرش گذاشت و بعد از برداشتن قوطی رنگش همراه با قلموهاش پشت سر اگنس حرکت کرد.
هردو از پشت دیوار منتظر به ماشین وانت حمل شیر نگاه میکردن. با پیاده شدن استیو پیر اگنس سرشو تکون داد و طبق نقشه سمتش رفت.
اگنس با خوشرویی سمت پیر مرد رفت: سلام عمو استیو!
استیو با شنیدن صدای دختر کلاهشو کمی بالا داد: حالت چطوره، بیا کمکم کن شیرارو ببریم.
اگنس با کمال میل قبول کرد و با دست به پسری که پشت ارابهی قدیمی ایستاده بود علامت داد.
زین آب دهنش رو قورت داد، نگاهی به اطراف کرد و مثله به موش فرز و چابک خودش رو با قدم های کج و کوله به وانت رسوند.
اول قوطی رنگ و قلموهاش رو پشت ماشین گذاشت، برای آخرین بار با هیجان غیر قابل توصیفی به عقب برگشت و به نمای ساختمان نگاه کرد.
وقت طلب کردن رو جایز ندونست و خودشم پشت ماشین پرید. پارچهی زخمی که پشت ماشین گوله شده بود رو برداشت و زیرش قایم شد.
پارچه بوی شیر فاسد شده میداد اما قابل تحمل بود!
بعد از گذشت چند دقیقه با صدای بسته شدن در و لرزیدن ماشین، فهمید که راه افتادن.
***
روی صندلی زوار در رفته نشسته بود. چند روز بود که حتی یه قوطی رنگ هم نفروخته بود.گازی به دونات خشک شدهای که معلوم نبود چند روزه توی اون کشوی پر از حشره مونده زد.
ابرهای پفکی سفید آسمون همیشه آبی اون روستای کوچیک رو تزیین کرده بودن.
نور تیز خورشید از شیشه های شکسته که با چشم سرهم شده بودن مستقیم روی صورت با جذبش میتابید.
آهی از ناراحتی کشید و دستانش رو زیر گونههاش گذاشت. دیگه وقتش بود که لجبازی رو کنار بزاره!
از مغازه بیرون رفت و کرکره رو پایین کشید؛ دیگه اونجا کاری نداشت!
برخلاف روزهای قبل که از هر مسیری میرفت تا به فروشگاه آقای گارنر برنخوره، اینبار مستقیم مسیر فروشگاه گارنر رو در پیش گرفت.
دستاشو توی جیبش فرو کرد، سرش به زیر راه میرفت و در جواب سلام اهالی روستا سر تکون میداد.
![](https://img.wattpad.com/cover/278830166-288-k187208.jpg)
YOU ARE READING
Blue Dreams Store
Fanfictionهرکسی دنیا رو جوری میبینه که خودش دلش میخواد؛ دنیای ینفر سیاه، دنیای یکی بنفش و هر آدمی، زندگی رو یچیز میبینه؛ اما اون پسر زندگی رو توی کوچکترین چیزها پیدا میکرد. چیزهای کوچیکی مثله سطل رنگ ابیش و بوسه های اون مرد Ziam short story