Song: somebody to you_the vapms
لطفاً توضیحات آخر چپتر رو حتما حتما بخونید💙
درحالی که دکمه های پیرهن نخیش رو میبست، با اخم درشتی زیر چشمی حرکات اون پسرو میپایید.
جوری دستهاشو بالا میبرد و اندام ظریفش کشیده میشد قلب مرد رو بلزره میانداخت.
سمت پسرک رفت و سرفهی آرومی کرد: بابت اتفاقی که افتاد متأسفم.
زین آروم لب های براقش رو از هم باز کرد: منظورت وقتیه که بغلم کردی و اینجارو بوسیدی؟
زین با انگشتش به فاصلهی میون ابروش و چشمش اشاره کرد.
لیام چشمهاشو محکم بست و سرشو تکون داد.
_پس چرا معذرت خواهی میکنی؟ بوسیدن کار بدی نیست، من ترجیح میدم بوسیده بشم تا اینکه تو تمام روز رو بهم شبیه یه موجود ضعیف نگاه کنی!
صدای شیشهای و لطیفش وقتی یک بند حرف میزد به گوش لیام شبیه تند تند حرف زدن فرشتهها میرسید.
لیام لبخند زد: اما تو نباید اجازه بدی که هر کسی ببوستت. بوسهها و لمسها مقدسن.
زین درحالیکه با بند سرهمیش درگیر بود با ابرهای تا بهتا به مرد نگاه کرد: خب من سهم بوسهها و لمسهام رو به تو میدم.
تو سهمتو به کی میدی؟لیام در اون لحظه حس میکرد دوتا آدم برفی درحال سوزاندن چوب روی گونههای بوسیدنش هستن.
دستشو پشت گردنش کشید و لب زد: خب، بنظرم وقتی تو سهمتو به من میدی؛ سهم من رو هم مال خودت میکنی.
زین به گونه های آبی شدهی مرد نگاه کرد و ریز خندید: یعنی الان میتونم ببوسمت؟
+البت..چی میگی بچه!
لیام چشم غرهای نثار صورت ماه مانند پسرک کرد و سمتش رفت.جلوی پاهای قلمی آبی زانو زد و پاچهی شلوارش رو تا کرد. طبق قانون نا نوشتهای مچ پای برهنهی پسرک رو نوازش کرد و بلند شد.
+میریم کلبه، فکر کنم فردا دیگه کار خونه تموم بشه.
زین سطل رنگش رو بغل کرد، جوری اون سطل رو بغل میکرد که انگار ادامهی زندگیش به اون وابسته است.
حس فرو رفتن سبزههای خنک کف توی پاهاش ناخواسته باعث میشد تا لبخند بزنه.
_اقای اخمو، وقتی خونه آماده شد اجازه میدی روی دیوارها نقاشی بکشم؟
لیام نیم نگاهی به پسرک کرد و بادی به غبغب انداخت: حالا ببینم چی میشه.
زین لبشو بیرون داد، سرشو به طرف آسمون گرفت و با چشمهای کوچیک شده، به اون توپ اتشین آبی نگاه کرد.
زین سرجاش ایستاد: خدای من! اون کیوپیده!
لیام سمتش برگشت، چهرش شبیه بچههای آخر کلاس بود که با صدای معلم غافلگیر میشدن.
![](https://img.wattpad.com/cover/278830166-288-k187208.jpg)
YOU ARE READING
Blue Dreams Store
Fanfictionهرکسی دنیا رو جوری میبینه که خودش دلش میخواد؛ دنیای ینفر سیاه، دنیای یکی بنفش و هر آدمی، زندگی رو یچیز میبینه؛ اما اون پسر زندگی رو توی کوچکترین چیزها پیدا میکرد. چیزهای کوچیکی مثله سطل رنگ ابیش و بوسه های اون مرد Ziam short story