نگاه طلایی خورشید نگین های لباس سفید عروسِ زیبایی که میون محراب ایستاده بود رو از همیشه ستارهتر کرده بود.عطر رشته های بافته شده از رز های سفید با نفس های خورشید پاییزی تلفیق باشکوهی ساخته بود.
مرد نگاهی به پسر ابیش کرد، جوری که چشم های زیباش درحال کن کاش بودن فقط زیاد از حد برای یه پسر زیبا بود.
زمانی که پلک میزد زمان رو برای مرد کنارش میکشت. لیام خیره به مژهگان پسر لبخند محوی زد.
تحسین برانگیز بود!
جوری که مژه های بلند و سیاه چون آسمون شبش، آروم گونههاش رو لمس میکردن و اون چشم های جادویی به هر سو چرخ میخوردن.اون فقط حس میکرد هرجایی که اون پسر ابی نگاهش رو میچرخوند در نظرش صد برابر زیباتر میشد.
پسرک چندبار مرد رو صدا زد؛ دست آخر دستشو گرفت: آقای اخمالو اینجایی؟
لیام چندبار پلک زد و زمزمه کرد: اینجا..همینجام!
زین به عروس خیره شد: این لباسای پفی خوشگلن، نه؟
لیام که تازه متوجه عروس شده بود ابروهاشو بالا انداخت، از کی تا حالا اینقدر محو و مجنون شده بود؟
+اره قشنگه.
زین کامل به سمت مرد چرخید، جوری که انگار توی بغلش بود.با شک و تردید دستش رو، روی گونهی زبر از ته ریش مرد کشید: حالت خوبه؟
لیام دستشو دور کمر ظریف و مردونهی پسرش حلقه کرد: لازم نیست با اون نگاه نگران بهم نگاه کنی گل آبیِ من.
زین کمی سرشو خم کرد: یعنی خوبی؟
لیام چشم هاش رو باز و بسته کرد، خم شد و لکهی صورتیِ روی گردن کشیده و خوش بوی ابیش رو بوسید: خوبم. هیچوقت اینقدر خوب نبودم.صدای قدم های کشیش توی سالن آبی کلیسا پیچید.
روپوش آبی روشنش با گل های ابی و پروانه های ابی مزین شده بود.
کلاه بلندی با نقش و نگار های آبی روی سرش داشت و...خدای من!چی میدید؟ دو شاخه رزی که آبی نبودن!
لیام با اخم ظریفی بین ابروهاش به مسیر نگاه پسر خیره شد؛ اخم خاکستری جای خودش رو به لبخند آبیِ رزی رنگی داد.
این لبخند ادامه داشت تا اینکه...
انگشت کوچیکش دوباره اسیر دست های گلبرگی پسر کوچکتر شد.دلش می خواست دست هاش رو به گلبرگ تشبیه کنه؛ چون برعکس دست های سخت و زمخت خودش اونا مثل گلبرگ های رز میموندن.
با لبخند عمیقی گفت: برای عروسی برادرم، مادرم یه جعبه پر از گل های رنگی درست کرد تا به زنش کادو بده.
زین با کنجکاوی چشم به لب های لیام دوخته بود، چونکه محال بود ینفر براش قصه بگه و اون توی دلش برای اون آدم نمیره.
![](https://img.wattpad.com/cover/278830166-288-k187208.jpg)
YOU ARE READING
Blue Dreams Store
Fanfictionهرکسی دنیا رو جوری میبینه که خودش دلش میخواد؛ دنیای ینفر سیاه، دنیای یکی بنفش و هر آدمی، زندگی رو یچیز میبینه؛ اما اون پسر زندگی رو توی کوچکترین چیزها پیدا میکرد. چیزهای کوچیکی مثله سطل رنگ ابیش و بوسه های اون مرد Ziam short story