۷_قصه گو

461 138 891
                                    


قدم های کوچیکشو پشت سر مرد اخمو برمیداشت و حواسش بود تا پاش روی خط نره.

سطلشو زیر بغلش زد و خودشو به لیام نزدیک کرد، با دست آزادش انگشت آخر لیام رو توی مشتش گرفت: اون گلا چه رنگین؟

لیام دستی به پیشونی مرطوبش کشید: سفید.

زین لباشو غنچه کرد و سرشو تکون داد: و چه حسی دارن؟

لیام اخمی کرد و توی فکر فرو رفت: اونا سفیدن، حسی نمی‌دن اما رنگ احساسات رو به خودشون میگیرن.

_یعنی اگه رزی دوسشون داشته باشم، رنگ رز میشن؟

لیام تکخنده‌ای کرد و چشماشو چرخوند: خیلی بامزه‌ای!

زین خوشحال از تعریف مرد اخمو با چشمهایی که مثله طلوع خورشید، آبی میدرخشیدن لبخند پررنگی زد.

لیام نفس عمیقی کشید: همه‌ی رنگا قشنگن، ولی تو آبی دوستش داشته باش
چون این رنگ احساسات خودته.

زین سرشو تکون داد و دستاشو تاب داد.
با توقف آقای اخمو جلوی مغازه‌ی ابزار فروشی، ایستاد.

+خب، اینجا بمون تا وسیله هایی که لازمه رو بگیرم.

زین با زمزمه‌ی آرومی چشماشو با اطمینان باز و بسته کرد.

لیام وارد مغازه شد و از پشت شیشه نگاهی به اون پسر کرد؛ جلوی مغازه نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود.

سمت مغازه دار چرخید...

زین به مردمی که با عجله هرسو میرفتن نگاه کرد، اونقدر عجله داشتن که انگار ساعت های کوچیکشون اونارو تهدید کرده بودن!

سطلشو به خودش نزدیک تر کرد: نمی‌فهمم چرا اینقدر عجله دارن؛ مگه نمیان بیرون تا نفس بکشن؟

+نفس؟
با صدای مرد اخمو سر جاش پرید و دستشو روی سینش گذاشت: آقای اخمو تو اصلا آداب معاشرت بلد نیستی!

لیام دهنشو کج کرد: بیخیال.
زین دستشو سمت لیام گرفت و به رو به روش خیره شد.

لیام اخمی کرد و پاکت وسایلش رو محکمتر گرفت: ببخشید؟

زین ریز خندید و دستشو تکون داد، بدون هیچ حرفی فقط با یه لبخند که اونو از هر زمانی بیشتر شبیه ماه میکرد به لیام خیره شد.

لیام کمی لبشو بیرون داد و دهنشو کج کرد: آبی وقت نداریما، این ادا و اطوارا چیه؟

زین ناامید نفسشو بیرون فرستاد و با دو دستش دست آزاد مرد رو گرفت و بلند شد: مچ دستم درد می‌کنه، سطل منو تو بیار منم باکت تورو میارم.

لیام پاکت نسبتا سبک رو به دست پسر داد و خودش اون سطل آبی رو برداشت
سطل رو بالا گرفت و با دقت نگاهش کرد: خدای من این سطل مال چندسال پیشه؟ این شرکت دیگه رنگ تولید نمی‌کنه!

Blue Dreams StoreWhere stories live. Discover now