1 | چیپس فلفلی

12.2K 1.5K 711
                                    

تصمیم گرفتم بلو رو ادیت کنم و دوباره چهارشنبه ها مثل قدیم عاپش کنم و دور هم جمع بشیم. دل همه‌مون برای چهارشنبه ها تنگ شده مگه نه؟

احتمال زیاد وقت نمیکنم منظم عاپ کنم اما تلاشم رو میکنم.
ولی باید بگم قبل از ادیت ۱۰۰۰ کلمه بود و الان ۱۳۵۰ کلمه شده :)

(دلم نیومد این نوشته های پایین رو که روشون کامنت هست بردارم✨️)

سخن نویسنده:
باید بگم خیلی سر این فیکشن قراره بهتون خوش بگذره‌. شاید یه جاهایی فراز و نشیب هایی توی زندگی شخصیتا داشته باشیم ولی در کل پایه و اساس این فیکشن طنزه.

امیدوارم بتونه لبخند روی لبتون بیاره و اگه آورد.. لطفا شمام بهش ستاره بدین:)

◇◇◇

اتاقک بوی غبار میداد و کمی نمناک بود. بارون های بهاری سئول برای همه خوشحال کننده نبودن، برای بعضی ها میتونست سبب آب گرفتگی لوله ها و کهنه‌تر شدن دیوار های خونه بشه. اما خب، همین که تق تق برخورد قطرات با سقف میتونست تهیونگ رو از تنهایی بیرون بکشه، جای قدردانی داشت.

- تولد بیست و چهار سالگیت مبارکت..

با خودش زمزمه کرد و شمع باریک آبی که نیمی از اون آب شده بود رو بی رغبت فوت کرد. با خاموش شدنش اتاق توی تاریکی فرو رفت و بوی دودِ پلاستکیش اخم های تهیونگ رو توی هم کرد.

از پنجره سوییت نور کمی داخل میومد و روی چمدون هاش میوفتاد. ساک و چمدونی که هنوز بازش نکرده بود. حتی ژاکتش رو هم درنیاورده بود.

ترک بزرگی درست کنار تخت فلزی روی دیوار بهش دهن کجی میکرد و زنگ زدگی لوله های زیر سینک آشپزخونه، توی چشم میزدن. فکرش رو هم نمیکرد که بخواد یک روز توی همچین جایی و اون هم توی یکی از محله های متوسط سئول زندگی کنه.
به هر حال چاره ای نبود. نمیتونست و نمیخواست که به خونه برگرده. دوست نداشت بابت کاری که انجام نداده بود از پدر و مادرش عذرخواهی کنه. اون ها باورش نمیکردن. ذهنش برای تسلیم شدن، زیادی کله شق بود.

توی سکوت به میز رنگ و رو رفته خیره شد. تاریکی چشمش رو میزد ولی فعلا حس و حال این رو نداشت که بلند بشه و چراغ های سوخته رو عوض کنه. شاید فردا این کار رو انجام میداد. آره.. فردا بلند میشد و سوییت رو تمیز میکرد. رنگ میخرید و دیوار ها رو رنگ میکرد و اگه کار پیدا میکرد، میتونست یکم وسیله برای آشپزخونه بخره. از شانسی که آورده بود خود سوییت یه یخچال و گاز قدیمی داشت. حداقل نگران پخت و پزش نبود.

نفس عمیقی کشید و بدون در آوردن کفش های کانورسش، روی کاناپه خاک گرفته دراز کشید و پلک هاش رو بست. فردا روز بهتری بود. فردا..

◇◇◇

- میشه یه سفیدم برام بذارین؟

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now