4 | جسیکای عزیز

4.5K 1.1K 484
                                    

تهیونگ زورش به اون دوتا سیب زمینی دراز نمیرسید پس دو راه داشت:
اول اینکه بلند بلند فریاد بزنه و جیغ بکشه! ولی خب فکر نمیکرد کسی توی اون کوچه خلوت باشه که به دادش برسه.

میموند راه دوم.. راه دوم؟ کدوم راه دوم؟!؟ برای بار هزارم خودش رو لعنت کرد که به یادگرفتن هنر های رزمی اهمیتی نداده.

تهیونگ نگاهش رو چرخوند. پایین دیوار نزدیک پاش چند تا پاره آجر کوچیک افتاده بود. اگه میتونست یکیش رو برداره احتمالا ضربه خوبی از آب در می اومد.

دست پسر روی پاش نشست و شروع به نوازشش کرد. تهیونگ اخم کرد و دست پسر رو پس زد:
- برو عقب.

پسر پوزخندی زد و تهیونگ رو محکم به دیوار کوبید. تهیونگ خواست باهاش درگیر شه که تیزی رو روی پهلوش حس کرد. نگاهش آروم پایین اومد و به چاقوی کوتاه که نوکش روی بلوزش چسبیده بود خیره شد.

- تکون بخوری جرت میدم.

پسر کله کاهویی خندید. تهیونگ دیگه مغزش قفل کرده بود. پسر صورتش رو نزدیک آورد. بوی آدامس موزی میداد. تهیونگ تند تند شروع کرد پلک زدن. وقتایی که استرس میگرفت پلک هاش تند تند میپریدن.

صدای قدم هایی روی پله ها باعث شد پسر مو بلوند عقب بره و نگاهشو به عقب بده. اون جونگکوک بود که بی خبر از همه جا با کیسه ای توی دستش، سوت میزد و از پله ها بالا میومد. پسر مو بلوند پوزخندی زد.

جونگکوک آخرین پله رو هم بالا اومد و با دیدن اون سه نفر کنار دیوار، سرجاش ایستاد. سوت زدنش متوقف شد و لباش به شکل o خشک شدن. پسر مو بلوند تک خنده ای کرد:
- ببین کی اینجاست. جئونی!

جونگکوک لبخند دندون نمایی زد و قدمی به عقب برداشت:
- عاا.. فکر کنم بد موقع اومدم!

و تند تند پله ها رو برگشت. پسر مو بلوند رو به کله کاهویی کرد:
- برو بگیرش.

تهیونگ اخم کرد. پسر مو سبز با سرعت دنبال جونگکوک گذاشت و از سر و صدا ها مشخص بود وسط پله ها گرفتار اون پسر شده. تهیونگ چشم هاش رو چرخوند و فکر کرد: اونم نمیتونه از دست اینا در بره این عالیه!

پسر مو سبز همراه جونگکوک از پله ها بالا اومدن و تهیونگ متوجه شد چرا جونگکوک با پسر درگیر نشده. اون هم چاقو داشت. لعنت! چاقوی پسر به پهلوی جونگکوک چسبیده بود و جونگکوک رو به جلو هل میداد.

جونگکوک کنار تهیونگ ایستاد و بهش لبخندی زد:
- سلام!

تهیونگ با چشمهای گرد شده بهش خیره شد. به نظر میومد یا زیادی خونسرد باشه یا زیادی مضطرب... شاید هم سرش به جایی خورده بود که مثل مشنگ ها رفتار میکرد.

- خب جئون کوچولو، دو هفته ای هست که ندیدمت.

جونگکوک در حالی که به چاقوی توی دست پسر نگاه میکرد خندید:
- آره. گفتم بوی گند از کجا میاد ها.. نگو شما بودید!

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now