11 | ناز میکنی؟

4.3K 999 525
                                    

تهیونگ سعی کرد بازوهاش رو از بین دست های اون دوتا پسر آزاد کنه ولی نتونست. شایدم خودش نمیخواست. شاید فقط میخواست تموم وقت به چهره هیونگوون نگاه کنه و سعی کنه ذهنش رو مرتب کنه. اول وحشت زده شده بود‌. حجم زیادی از خاطره هایی که دلش نمیخواست به یاد بیاره از جلوی چشمش رد میشدن‌. آخرین شبی که روی استیج رفته بود، سرگیجه هاش‌. نور و فلش لایت ها‌‌..

- اینجا چیکار میکنی؟ نباید پشت ددیت قایم میشدی تا نذاره رسانه ها گند کاریت رو توی صورتت بکوبن؟

تهیونگ با چونه‌ای که میلرزید، به سختی لب باز کرد:
- من.. هیونگ، من-

- به من نگو هیونگ لعنتی! تو لیاقت ما رو نداشتی. هیچ کدوممون رو. ولی همه رو با هم کشیدی پایین‌. همه رو با هم ته آب غرق کردی تهیونگ! الان خوشحالی؟ با لبخند از پله ها بالا میای انگار بهترین روز زندگیته. زندگی بقیه رو جهنم کردی و داری برای خودت ول میچرخی.

نگاه تهیونگ پایین افتاد. بغض داشت ولی بهش اجازه شکستن نمیداد. ذهنش بی حس شده بود و تصاویر بی رحمانه از جلوی چشمش میگذشتن. اما یواش یواش حس ناراحتی و درموندگی، جاش رو به عصبانیت داد. چشمهای تیره‌ی هیونگوون مثل یک تاریکی سیاهچاله بود که همه چیز رو با خودش میبلعید. تهیونگ با اخم دلخورش بهش زل زد:
- چرا فقط من رو متهم میکنی هیونگ؟

با مکث کوتاهی، آب دهانش رو قورت داد و ابرویی بالا انداخت:
- شماهام عوضی بودین، میدونی چرا؟

اخم های هیونگوون باز شد:
- چی؟

تهیونگ پوزخند زد و نگاهش رو به آسمونی که داشت رو به تاریکی میرفت داد:
- تا قبل از اون روز نحس همتون میگفتین باید هوای هم دیگه رو داشته باشیم. میگفتین مهم نیست چی پیش بیاد، ما پشت همدیگه رو میگیریم و از هم ناامید نمیشیم... پس چرا فقط شعار میدادین؟ وقتی بهتون نیاز داشتم کجا بودین؟!
جمله‌ی آخرش رو با لحنی عصبی فریاد زد و همونطور که بازوهاش اسیر بود، با پا لگد محکمی به شکم هیونگوون زد.

و البته که در نتیجه‌ی اون، درگیری شروع شد.

تهیونگ روی زمین پرت شده بود و زیر لگد های پسر مو بلوند و کله کاهویی کاری از دستش برنمیومد‌. با دستاش سرش رو پوشوند تا ضربه به صورتش نخوره. لگد محکمی به شکمش خورد که از درد نفسش حبس شد. به سرفه افتاد.

- ولش کنین.
هیونگوون گفت.

پسرا عقب رفتن. تهیونگ درد فجیعی توی کمرش و سینش حس میکرد. هیونگوون جلوی تهیونگ خم شد و انگشت هاشو لای موهای پسر کوچیکتر فرو برد:
- ما گفتیم پشت همدیگه ایم ولی تا وقتی پنهان کاری نباشه. تا وقتی دروغی نباشه. توی وسایلت مواد پیدا شد‌. ازت تست گرفتن. قبل از اجرا میکشیدی که استرست کم شه. میتونستی با بقیه درمیون بذاری چقدر فشار روته! این تو بودی که به ما اعتماد نداشتی. و گند زدی به آینده‌ی هممون‌. به تلاش هامون. به وقتایی که تا نیمه شب توی کمپانی تمرین میکردیم.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now