8 | سی هزارتا دندون

4.4K 1K 289
                                    


- سی و هشت و نیم.
جونگکوک عدد تب گیر رو خوند و اون رو پایین آورد‌. نامجون اخم کرد:
- پاشو بریم دکتر.

تهیونگ با صدای گرفته گفت:
- نمیخواد‌. یه سرماخوردگیه دیگه.

نامجون خودش رو جلو کشید:
- پس پاشو بریم خونه من.

تهیونگ سر تکون داد:
- خیلی خب.

اینطور نبود که تهیونگ دلش بخواد بره خونه نامجون. اون فقط میخواست از شلوغی اون اتاق فرار کنه. جایی که روی مبل نشسته بود و دورش شش نفر آدم نشسته بودن: نامجون، جونگکوک، سهون، یونا، هوجین، خانم جئون و البته خروسی که از پشت در شیشه ای حیاط نگاهش میکرد. چرا خروس داشت نگاهش میکرد؟ نکنه به خاطر تبش بود؟ توهم؟! ولی اونقدر تب نداشت که مغزش بخواد قاطی بزنه! سرش گیج بود و درد میکرد.

نامجون زیر بازوش رو گرفت:
- چرا اینقدر گیج میزنی پسر؟

تهیونگ از روی مبل بلند شد و همراه نامجون به سمت در رفت. به سختی از مادر جونگکوک و بقیه خدافظی سرسری کرد و مشغول پوشیدن کفش هاش شد. نامجون از خانم جئون تشکر کرد و اون گفت که دوست داره بیشتر با نامجون رفت و آمد داشته باشه.

تهیونگ آروم و در حالی که نامجون از پشت هواشو داشت از پله ها پایین رفت. نگاهش به خروس افتاد که پایین پله ها ایستاده بود و توی تاریکی حیاط بهش نگاه میکرد. تهیونگ سیخ ایستاد. نامجون با دیدن خروس جلوتر رفت و دست تهیونگ رو گرفت و دنبال خودش کشید. خروس خیلی آروم کنار رفت و تهیونگ از اینکه اون وحشی نشده بود لبخند محوی زد.

وقتی از خونه بیرون رفتن، تهیونگ نفس عمیقی کشید. بوی گل های اطلسی که توی باغچه کنار خونه کاشته شده بود توی شب بهتر حس میشد. تهیونگ به اون سکوت نیاز داشت. البته صدای ریز جیرجیرکی از دور به گوش میرسید ولی تهیونگ اون رو دوست داشت. از وقتی به خونه جونگکوک رفته بود، پسر مدام پرحرفی کرده بود و تهیونگ حس میکرد مغزش جویده شده!

وقتی از کوچه بیرون رفتن نامجون گفت:
- همین جا وایسا تا ماشین رو بیارم یکم بالاتره. اگه پات درد گرفت بشین روی جدول ها.

تهیونگ سر تکون داد. نامجون از سراشیبی بالا رفت و تهیونگ با دست شقیقه هاشو ماساژ داد و آهی از خستگی کشید. سرش همچنان داغ و دردناک بود. میدوست یه سرماخوردگی سخت در راه داره چون گلوش هم درد گرفته بود.

با خواب آلودگی به آسفالت براق کف کوچه خیره بود که صدای میوی ریزی شنید. با چشمهای گشاد شده سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو سمت صدا چرخوند. درست کنار تیر چراغ برق، یه بچه گربه سفید بود که با چشمهای معصومش به تهیونگ نگاه میکرد.

تهیونگ با وحشت عقب پرید و به دیوار چسبید. گربه از واکنش تهیونگ ترسید و پف کرده عقب رفت. تهیونگ با پای دردناکش از لوله گاز آویزون شد و زیر لب گفت:
- جلو نیا!

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now