9 | برنج شِفته

3.8K 1K 272
                                    

تهیونگ اول میخواست قاشق رو رها کنه، از جا بلند شه و لباساش رو بپوشه و از خونه نامجون فرار کنه. ولی بعد پشیمون شد. تصمیمش عوض شد و قاشق رو محکم تر گرفت.

بدون نیم نگاهی به سمت دونفری که داخل خونه میومدن، به سوپ خوردنش ادامه داد. حتی زیرچشمی هم نگاهشون نکرد. اگه میتونست اون لحظه گوش هاشو هم بگیره، اینکارو میکرد تا صدای اونا رو نشنوه.

- به احترام مادرت هم از جا بلند نمیشی؟

تهیونگ چیزی نگفت و قاشق رو به آرومی کنار گذاشت. ظرف سوپ هنوز کاملا خالی نشده بود ولی تهیونگ احساس کرد که دیگه سیر شده. بدون نگاهی به زن چهل و هفت ساله که بلوز گلدوزی شده‌ی خوش دوختی پوشیده بود، ظرف رو برداشت و به طرف سینک برد.

- کیم تهیونگ!
صدای دلگیر و سرزنشگرِ مادرش باعث شد بایسته. اما برنگشت، به ظرف سفید بین دستاش خیره شده بود. حتی حوصله بحث هم نداشت. سر دردش دوباره داشت اذیت میکرد.

نامجون شونه زن رو گرفت:
- مادر. اون خستس‌.

زن با بی صبر به سمت تهیونگ رفت:
- منم خستم. مگه چقدر تحمل دارم؟ اینبار سراغ کی رفتی تهیونگ؟ چرا این کار رو با خونوادمون میکنی؟!

تهیونگ ظرف رو توی سینک گذاشت و رو به نامجون لبخند کمرنگی زد:
- ممنون هیونگ. خوشمزه بود.

نامجون لب باز کرد که چیزی بگه ولی خانم کیم اجازه نداد. بازوی تهیونگ رو گرفت و با خشم گفت:
- دارم باهات حرف میزنم کیم تهیونگ!

تهیونگ نفس عمیقی کشید:
-  باید گوش بدم؟ مگه شما وقتی باهاتون حرف داشتم گوش دادین؟

- چی میخواستی بگی بعد از اون..
زن حرفش رو ادامه نداد و نفس عمیقی کشید. پلک هاش رو بست و باز کرد.

تهیونگ لبخند سردی زد:
- هیچی مامان. من هیچی ندارم که بگم. دیگه ندارم. پس حرفاتونو بزنین و برین.

زن بازوش رو رها کرد و قدمی به عقب برداشت:
- هر بار بیشتر از قبل از خودم رو سرزنش میکنم. از اول نباید میذاشتم برای اودیشن بری.. اشتباه از خودم بود.

نامجون جلو اومد و دست مادرش رو گرفت و سمت مبل های وسط هال کشوند:
- مادر بیا یکم بشین. بهتر نیست این بحث ها رو تموم کنیم؟

زن با اخم های در هم، نگاه ناامیدش رو از پسرش گرفت و دنبال نامجون رفت. تهیونگ ناخواسته یاد خانم جئون افتاد. نمیدونست چرا یکدفعه ای دلش برای اون لبخند صادقانه تنگ شد. خونه شون، جونگکوک، هوجین، کیک شکلاتی اسمارتیزی و حتی اون خروس احمق.. لب هاش رو بهم فشرد و به طرف اتاق راه افتاد.

هیونجین تا اتاق دنبالش کرد و وقتی داخل شد در رو بست:
- هیونگ، میشه با هم صحبت کنیم؟

تهیونگ جوابی نداد. در عوض بدون فوت وقت، شروع کرد به عوض کردن لباساش. بلوز و شلوار دیروزش روی صندلی آویزون شده بودن.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now