وافلِ بلوبری

13.9K 1.8K 446
                                    

لبخندی زد و تو عالم خواب و بیداری ، موجود کوچیک کنارش رو که خبر نداشت چیه رو بغل کرد.
سردرد لعنتیش که نمیدونست برای چیه نمیذاشت که دوباره بخوابه! نقی زد و با ناخن هاش کف سرش رو خاروند و آروم چشم هاش رو باز کرد.

با نمایان شدن چهره پسرکوچولویی چندین بار با تعجب پلک زد و وقتی تصویرِ تارِ جلوش واضح شد ، متوجه قیافه آشنای اون پسر شد.

صدای 'هین' مانندی از خودش درآورد و سریع از حالت خواب دراومد و با شدید تر شدن سردردش، دستش رو محکم روی سرش فشرد و نگاهی به اتاق ناآشنا انداخت و کل اتاق رو نظاره کرد.

دوباره به پسرکنارش نگاه کرد و با دوباره یادآوری شدن اینکه الان کجاست ، ادای گریه درآورد و پاهاش رو که زیر پتو بودن رو محکم روی تخت کوبید و گفت:
_نه نه نه!!!

با به یاد آوردن چیزی دوباره هینی کشید و نگاهی به خودش انداخت و با دیدن لباسی که تنش بود نفس عمیقی کشید، بعد از چند ثانیه دوباره جیغ خفه ای کشید و پتو رو بالا داد و با دیدن اینکه پاهاش هم لخت نیستن نفسش رو با آرامش بیرون داد.

_درمورد من چی فکر کردی؟!
با شنیدن صدای بم و کلفتی سرش رو محکم به طرف در چرخوند و با دیدن اون مرد ، نفسش رفت. اون از کی اونجا وایساده بود؟

چشم هاش رو محکم روی هم فشرد و بعد با صدای گرفته‌ش زمزمه کرد:
_د-دیشب... چیشد؟

تهیونگ همونطور که دست به سینه به چارچوب در تکیه داده بود ، لبخند جذابی به پسرِ روبه روش که موهای آبی رنگش توی هوا پخش شده بود و پوستِ برفیِ لپ هاش حالا ترکیبی از گل رز و هلو شده بود زد.
_مگه باید چیزی میشد؟

جونگکوک لبخند مضطربی زد و نامحسوس باسنش رو روی تخت تکون داد تا متوجه دردی بشه ، اما وقتی دردی حس نکرد نفسش رو با خیالی راحت بیرون داد و به تهیونگ با کنجکاوی زل زد.
_من چرا اینجام؟

تهیونگ اخم محوی کرد
_دیروز نزدیک بود من و بُکُشی انقدر اصرار کردی که خونه‌ی من بخوابی!
جونگکوک لب هاش رو غنچه کرد و انگشت اشاره‌ش رو به سمت خودش گرفت.
_من؟

خنده ای به بانمک بودنش کرد و گفت:
_نه! دال! خب معلومه تو!

جونگکوک کمی روی تخت جابه جا شد
_خ-خب...
ولی با گرفته شدن دستش با شوک به پشتش برگشت و وقتی دال رو دید که به دستش چسبیده بود ، لبخندی زد.
_چیشده فندق؟

دال لب هاش رو با کیوتی آویزون کرد
_آقا خلگوشه میخواد بله؟
و سرش رو کج کرد.

جونگکوک لبخندی زد که دندون های خرگوشیش رو به رخ پسرکوچولو کشید و چشم هاش خط شدن.
_فعلا جایی نمیرم فندقی!

_که فعلا نمیری!
با شنیدن صدای دوباره اون مرد درست زیر گوشش شوکه شد و سرش رو به طرف صدا چرخوند که این اتفاق باعث شد دماغ فندقیش به دماغِ قلمی تهیونگ برخورد کنه.

𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄 Where stories live. Discover now