خرگوشِ آبیِ فیشنت پوش!

13.6K 1.1K 618
                                    

نقی زد و همونطور که بازوی مرد رو گرفته بود، اخمی کرد و تند تند پاهاش رو روی زمین کوبید:
_تهیونگ!! منم میخوام باهات بیاااام!
مرد همونطور که سعی می‌کرد خودش رو از دستِ بازوهای پر زورِ جونگکوک، نجات بده، ادای گریه درآورد:
_جونگکوکیی! برای چی بیای؟! اونجا صدنفر اومدن که من بهشون بگم چجوری همو بکنین... چی میخوای ببینی خب!

با انگشت هاش، گوشه‌ی آستینِ تهیونگ رو گرفت و کشید و با لحنِ مظلومی، خواهش کرد:
_خواهش میکنممم!
سرش رو چرخوند و با دیدنِ حالتِ ملتمسِ پسر، قیافه‌ش نرم شد و با جدا کردنِ دستِ جونگکوک، دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و با نزدیک کردنِ صورت هاشون، گفت:
_منم دوست ندارم برم اون کونی های بدقواره رو ببینم! ولی این شغلمه... آبیِ من!

اخمی کرد و دست هاش رو روی سینه‌ی مرد گذاشت:
_امروز خیلی اصرار داری بری! معلوم نیست کی میخواد بیاد پیشت!
تهیونگ خنده ای کرد و انگشتِ اشاره‌ش رو آروم توی پهلوش فرو کرد:
_میدونی وقتی حسود میشی خیلی... خیلی...
وقتی نتونست حرفش رو ادامه بده، جونگکوک کنجکاو سریع گفت:
_خیلی کیوت؟ خیلی جذاب؟ خیلی بیبی؟ خیلی ددی؟
با آخرین کلمه تونست صدای پقِ خنده‌ی تهیونگ رو بشنوه و پوکر بهش زل بزنه.

_فقط میخواستم بگم خیلی کردنی میشی!
جونگکوک اخمی کرد و با شدت تهیونگ رو هول داد و با چشم غره رفتن، گفت:
_برو! برو! دیگه نبینمت پررو!
لبخندی زد و با نفسِ عمیقی جونگکوک رو نزدیک کشید و سرش رو توی گردنش برد و عطرِ خاصِ تنش رو بو کشید:
_قول میدم زود بیام... خب؟ امروز فقط یک مراجع دارم.
جونگکوک لبخندِ خبیثی زد و دستش رو روی کمرِ مرد کشید:
_اشکال نداره... اشکال نداره...

تهیونگ بعد از بوسیدنِ گردنش ازش جدا شد و جونگکوک همون موقع نیشِ بازش رو بست و قیافه‌ش رو غمگین کرد و تهیونگ با دیدن قیافه‌ش پکر شد:
_اصلا نمیرم!
جونگکوک تعجب کرد و با هول، سریع دست هاش رو بالا آورد و تکون داد:
_نه نه نه! تو باید بری... مراجعت منتظرته... از کارت میمونی و فقیر میشیم! دیگه باید گشنه بمونیم! برو!

ابروهاش رو بالا داد و با تعجب به هول کردگیش نگاه کرد:
_باشه! خودت و کشتی عزیزم!
جونگکوک آروم شد و نفسِ عمیقی کشید و لبخندی درخشان زد و دست هاش رو روی کمرِ تهیونگ گذاشت و بوسه‌ی آروم و کوتاهی روی لب هاش گذاشت و بعد دست هاش رو روی شکمش گذاشت و به سمتِ در هولش داد:
_خب دیگه! حالا برو...

با تعجب بهش نگاه کرد و وقتی سرمایِ بیرون رو روی کمرش حس کرد، متوجه شد جونگکوک در و باز کرده و رسما داره از خونه‌ش بیرونش میکنه!

جونگکوک لبخندی زد و در و روی تهیونگ بست و تهیونگ پشتِ در با دهنی باز و خشک شده، به در زل زد.
_لاقل میزاشتی کاغذام رو برمی‌داشتم!
و بعد بیخیال، به سمتِ آسانسور حرکت کرد.

𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄 Where stories live. Discover now