نبوس و در برو!

12.2K 1.5K 524
                                    

دو هفته از وقتِ پیک نیک می‌گذشت و توی این مدت فقط ۲،۳ بار تهیونگ رو دیده بود!
بار اول که دوباره هم رو دیده بودن توی فروشگاه بود و تهیونگ وقتی بهش برخورده بود جوری وحشت کرده بود که خریداشو وسط مغازه ول کرده بود و در رفته بود!
دفعه دوم هم که اون رو توی راه روی ساختمون دید ، صورتش رو به طرفِ دیگه ای چرخونده بود و توجه‌ی به جونگکوک نکرده بود!

واقعا درک نمیکرد چرا اون مرد یک دفعه انقدر عوض شده! بخاطر زنش بود؟! شاید میخواست زندگیِ قبلیش رو ادامه بده...

همونطور که نودلش رو هم میزد ، لب هاش رو آویزون کرد ، یعنی واقعا اون مرد میخواست دوباره با زنش باشه؟ ولی مگه اون زن شوگر مامی چیزی نبود؟؟

آهی کشید و با حرص نودلش رو که داخلِ قابلمه بود محکم تر هم زد.

_______________

آرنجش رو محکم رو دسته‌ی مبل فشرد و انگشت اشاره‌ش رو بیشتر توی دهنش برد و پوستِ کنارش رو کند.
از لحاظ روحی و جسمی و احساسی داشت نابود میشد! میدونست اون پسر و دوست داره! میدونست که واقعا دوستش داره... اما بدون اینکه دخالتی توی کارهای خودش داشته باشه وقتی جونگکوک رو میدید فرار میکرد، نمیفهمید از احساساتش یا از اون پسر!

آهی کشید و چشم هاش رو روی هم فشرد.
_تهیونگ!
دوباره صدای اون زن رو شنید ، با عصبانیت چشم هاش رو باز کرد و به اون که بالا سرش ایستاده بود و بهش زل میزد نگاه کرد
_چیه آری؟! حوصله ندارم!

لبخندی زد و کنارِ مرد نشست.
_این چند روزه درگیریتو حس میکنم... چیشده؟!
اخم کرد و همونطور که دستش رو به پیشونیش تکیه داده بود ، رو به آری کرد.
_به تو چه!

خنده ای کرد و دستش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت اما مرد با این حرکت سریع شونه‌ش رو حرکت داد و دست آری از روی شونه‌ش افتاد.

نچی کرد و بهش نزدیک تر شد.
_پس عاشق شدی، مگه نه؟!

با این حرف با سرعت سرش رو بالا آورد و متعجب بهش زل زد و سریع داد زد.
_نه! چی میگی؟ کی عاشق شده؟!

دستی به موهای بلوند‌ِ بلندش کشید و خنده ای کرد.
_تهیونگ! من بچه نیستم.

چشم غره ای بهش رفتم و با غنچه کردن لب هاش دوباره داد زد.
_اصلا عاشق شدم! به تو هیچ ربطی نداره!
میدونست داره حرصش رو سر اون زن بدبخت خالی میکنه! اون هیچکاری نکرده بود!

سریع بلند شد و با برداشتنِ کتش از روی دسته مبل زیر لب زمزمه کرد:
_به هوا نیاز دارم!

و بعد سریعا از خونه بیرون زد!

آری با تعجب به حرکاتش زل زد و بعد از خارج شدنش سرش رو به نشانه‌ی تاسف تکون داد و به سمتی حرکت کرد.
_خب چرا نمیری بکنیش که این بلا سرت نیاد؟!

𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄 Where stories live. Discover now