part2|hello everyone

924 158 10
                                    

گوشی رو قطع میکنه و به نقطه ای از میز خیره میشه. سعی میکنم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و ازش نپرسم چه مرگته.
بلند میشم و سینیم رو دستم میگیرم.
- پاشو پسر کلاسا یکم دیگه شروع میشن.
از فکر بیروت میاد و سرش رو تکون میده.
بعد از تحویل سینی سمت کلاس حرکت میکنیم.خودم رو روی صندلی پرت میکنم. کوک آروم کنارم میشینه.
گوشیش دوباره زنگ میخوره.
- بله هیونگ؟ از کجا فهمیدی به چی فکر میکنم؟ هیونگ من اجازه ندادم بهت اینکار و کنی.
پوفی میکشه.
- قول؟ یعنی خیالم راحته راحت باشه؟ دردسر که درست نمیکنن نه؟
نفس عمیقی میکشه.
- باشه هیونگ خیالم راحت شد ممنون. بای
سمتم برمیگرده. با چشم ریز شده خیره نکاهش میکنم.
- یه بار بهم نگفتی هیونگ عوضی حالا هی هیونگ هیونگ میکنی؟
میخنده و دستش رو دور شونم میندازه.
- تهیونگی اینا همش نشونه صمیمیته.
دستم رو بالا میارم و با تمام محبتم انگشت وسطم رو سمتش میگیرم.
- نچ نچ نچ...چقدر بی‌ادبی داف اعظم.
میخوام فحشش بدم که معلم داخل میشه و کوک ازم فاصله میگیره.
بچه ها ساکت میشن و معلم شروع میکنه و من سعی میکنم به اَبروهاش خیره نشم.
- خب بچه‌ها امروز چند تا دانش‌آموز انتقالی داریم و با توجه به اینکه کلاس ما جمعیت کمتری داره به کلاس ما میان. بچه‌های فضول کلاس باهم پچ پچ میکنن و شدیدا حرکتاشون رو مخه. معلم داد میزنه: بیاید داخل بچه‌ها.
در باز میشه و برای لحظاتی انگار دنیا می‌ایسته و حرکت نمیکنه. همه محو الهه‌های زیبایی میشیم که سفیدی پوستشون اونها رو شبیه ستاره کرده.
با صدای معلم کلاس از اون هپروت و شیفتگی بیرون میاد و حتی صدای فحش چند تا از بچه‌ها رو میشنوم که معلم رو مورد عنایت قرارمیدن که چرا نزاشته بیشتر دیدشون بزنیم و شدیدا باهاشون موافقم!
- خب بچه ها چون تایم کلاس کمه وقت برای معارفه نیست شماها هرجا راحتین بشینید.
از کنار ما رد میشن و دونه دونه برای کوک چشمک میزنن. متعجب به کوک خیره میشم. جواب نگاه کنجکاوم رو فقط با نیش بازش میده و میدونم الان کرمش وول وول میکنه چون میدونه من از فضولی میمیرم میخواد اذیتم کنه.
با پای راستم پاهاش و لگد میکنم و روم و سمت معلم میگردونم. هیچکس به حرف‌هاش توجهی نمیکنه و همه محو دانش‌آموزاش انتقالی شدن. زنگ میخوره و بچه ها سمت دانش‌آموزای جدید هجوم میبرن تا فضولی کنن و خب منم یه گوشه می‌ایستم تا از دور فضولی کنم.
- جیمن شیییییی
با داد کوک از جا میپرم و به کوکی نگاه میکنم که پسری رو تو آغوشش گرفته و داره خفه‌ش میکنه. جلو تر میرم و با پشمای کز خورده به کوک گاو نگاه میکنم. این مرتیکه چرا به من نگفت همچین حوری‌هایی و میشناسه؟
-بسه کوکی خفم کردی.
سرم رو خم میکنم تا صاحب این صدای بهشتی و ببینم و...
مگه میشه یه آدم انقدر زیبا باشه؟ اصلا...اصلا این آدمه یا فرشته؟
محو پسر رو‌به‌روم شدم که کوکی جیمن شی صداش کرده بود. دستم کشیده میشه و کوکی من و تو بغلش میگیره.
- بچه‌ها این تهیونگه...تهیونگ بچه‌ها...بچه‌ها تهیونگ.
من هنوز محو این چند تا فرشته رو‌به رومم و همه کلاس هم انگار تسخیر شده باشن فقط به این حوریا نگاه میکردن. یادمه آخرین بار که کلاس همچین حالی شد با ورود کوک بود. اونموقع هم کوک انقدر زیبا بود که همه رو خیره خودش کرد. زن مو مشکی جلو میاد و به کوک چشم غره میره.
- بچه این چه طرز معرفی کردنه؟
دستش رو سمتم دراز میکنه.
- سلام من لیا هستم.
دستش رو تو دست میگیرم و سردی دستش من و یاد کوکی میندازه.
-خو...خوشبختم. تهیونگ هستم دوست کوکی.
لبخندی میزنه و با دست به بقیه اشاره میکنه.
- ایشون یونگی هستن، هوسوک،ایسون و...
به پسری که کنار کوک ایستاده بود اشاره کرد
- جیمین.
با همشون دست دادم و دستم رو سمت جیمین دراز کردم. دستش رو تو دستم گزاشت و از سردی دستش لرز کردم.
- از آشنایی باهاتون خوشحال شدم.
نیشخندی زد و سرش رو تکون داد.
***
معذب کنار کوک نشسته بودم.
- یااا تهیونگا چرا خجالت میکشی؟ راحت باش.
لبخندی به هوسوک هیونگ زدم و سرم رو تکون دادم.
__________________

you are for me|minvWhere stories live. Discover now