✨🦋

562 111 17
                                    

یکم از خودم دورش میکنم و به چشم‌هاش خیره میشم.
- آروم شدی؟
سرش رو آروم تکون میده و ازم فاصله میگیره.
- ته نمیدونم چطوری بهت بگم که ما خطری برات نداریم. ببین من‌و.
تا حالا آسیبی از جانب من یا کوک و بچه‌ها دیدی؟ تا حالا بهت ضرری رسوندیم؟
سرش رو بالا میندازه و با انگشت‌های دستش بازی میکنه.
- خب پس از این به بعدم بهت آسیب نمیزنیم.
- آخ..آخه شماها خو...خون آدم میخورید.
لبم رو گاز میگیرم تا به قیافه کیوت ترسیده‌ش نخندم.
- ما خون آدمارو نمیخوریم بچه. حتی خون حیوونای زنده هم نمیخوریم. وقتی حیوونی میمیره خونش رو برای ما میفرستن.
مظلوم نگاهم میکنه‌
- راست میگی؟
سرم رو تکون میدم و آروم میگم: آره، راست میگم.
***
توی سلف نشستیم و من هر چند دقیقه یک بار به قیافه ته میخندم. با دقت به بچه‌ها نگاه میکنه و چشم‌هاش و ریز کرده.
کنارم نشسته و سرش رو نزدیک گوشم میاره.
- هوسوک هیونگم ومپایره؟
با لحنی که خنده توش موج میزنه میگم: آره‌.
اخمی میکنه.
- حیف خیلی خوشگله که.
خنده‌م محو میشه و با اخم سمتش برمیگردم.
- مگه من خوشگل نیستم؟
متعجب بهم نگاه میکنه.
- با تو چیکار دارم؟
بهش چشم غره میرم و زیرلب میگم: من حیف نیستم؟ من خوشگل نیستم؟
دوباره حرصی بهش نگاه میکنم و اخمم رو غلیظ‌تر میکنم.
یونگی ضربه‌ای به میز میزنه و صدام میزنه. وقتی نگاهش میکنم تو چشم‌هام خیره میشه و اتصال رو برقرار میکنم.
- چرا تهیونگ این‌طوری بهمون نگاه میکنه؟
- بهش گ...
اگه بفهمن میدونه براش بد میشه نه؟ نباید بزارم کسی بفهمه.
- نمیدونم.
یونگی چشمش رو ریز میکنه و «باشه» میگه.
نفس عمیقی میکشم و ارتباط ذهنیمون رو قطع میکنم.
- جیمینا؟
- هوم؟
- تو کارتونا و فیلما اونایی که ومپایرن سنشون خیلی زیاده. تو چند سالته؟ صد و خورده‌ای سالته آره؟ آخه بهتم میخوره.
ضربه‌ای رو دستش میزنه.
- عه عه میگما چرا انقدر آهنگ خز گوش میده نگو واقعا بابابزرگه.
کاملا جدی همه اینارو میگه و من نمیدونم بزنم لهش کنم که بهم گفته بابابزرگ یا بغلش کنم واسه قیافه کیوتش.
- بیست و یک سالمه ته‌.
- واقعا؟
چشم غره میرم.
- آره واقعا.
میخواد دوباره دهنش رو باز کنه و سوال بپرسه که یهو ایسون بلند میگه: خب بچه‌ها.
منتظر بهش نگاه میکنیم و اون زل میزنه بهم.
- واسه تولد جیمین چیکار کنیم؟
چشمم رو تو حدقه میچرخونم و سرد میگم: لازم نیست کاری کنید.
ایسون لب ورمیچینه و میگه: یعنی چی جیمینی؟ خب تولدته.
از جام بلند میشم و کیفم رو روی دوشم میندازم.
- گفتم لازم نیست کاری کنید. بیخیال.
سمت کلاس میرم. خب که چی؟ هرسال هرسال چند نفر و دعوت میکنن و دور هم میرقصن، حالا با بهونه تولد من. حوصله این مسخره بازیا رو ندارم.
روی صندلیم میشینم. ایکاش زودتر این دوران مسخره مدرسه تموم بشه.
***
بازوم رو از دست کوک بیرون میکشم.
- کوک دست از سرم بردار نمیخوام بیام باهات.
پای چپش رو روی زمین میکوبه و داد میزنه: یااااا جیمین شی. باید باهام بیای من تنها نمیرم.
- کجا نمیری؟ تو که نمیگی من و میخوای کجا ببری مرتیکه.
میخنده و دستش رو دور شونه‌م میندازه.
- تو بیا پشیمون نمیشی هیونگی. جون من بیا جیمین.
- کوک گف...
- گفتم جون من.
با تمام حرصم پسی محکمی بهش میزنم و سمت ماشینم میرم و در شاگرد رو براش باز میکنم.
میخنده و خودش رو روی صندلی پرت میکنه. در رو با حرص میکوبم و پشت فرمون میشینم.
- خب جیمن شی از اینجا بپیچ.
به آدرس عجق وجقی که میگه میرم و نمیدونم چرا این چهارمین باره دارم این میدون و میبینم.
- کوک این چهارمین باره از اینجا رد شدیم. گرفتی من‌و؟
میخنده و دستش رو روی دستم میزاره.
- اگه میشد که میگرفتمت جیمینی.
لبخند محوی میزنم و ضربه ای روی دستش میزنم.
« آخ» میگه و دستش رو میکشه.
حدود سه ساعته داریم الکی میچرخیم و من دلم میخواد کوک و از ماشین پرت کنم بیرون تا با آسفالت خیابون قاطی شه.
- کوک یا همین الان برو پایین یا خودم پرتت میکنم.
میخنده و میگه: یاااا جیمینی. اینطوری حرف نزن باهام ازت جدا میشما.
نفس عمیقی میکشم تا با پشت دست نکوبم تو دهنش.
جدی سمتش برمیگردم و تا میخوام حرف بزنم گوشیش زنگ میخوره.
- الو سلام.
-......
- آره
-....
- نه..نه. آره
به مکالمه عجیبش گوش میدم و چشمم رو ریز میکنم.
گوشی رو قطع میکنه و خمیازه میکشه.
- خب جیمن شی ولش کن آدرس و یادم رفته بریم خونه شما من اونجا میخوابم امشب.
لبم رو میگزم و نفس های پشت سر هم و عمیق میکشم. جیمین آروم باش تو نباید گردن کوک و خرد کنی.
- عا عا جیمینی راه بیوفت دیگه. خسته‌م.
داد میزنم: کوک برو خدات و شکر کن که پسر خالمی وگرنه اینجا گردنت و میشکوندم.
قهقهه‌ای میزنه و بریده بریده میگه: باشه.
پام و رو پدال گاز میزارم و عصبی سمت خونه میرم.
پسره الاغ من و علاف خودش کرده. تو حیاط عمارت پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم ودر ماشین رو محکم  میکوبم. در عمارت رو چند بار میزنم و کوکم کنارم وایمیسه.
در باز میشه و همین که پام رو داخل عمارت میزارم برف شادی رو سرم خالی میشه.
متعجب به بچه‌ها و جد و آبادمون که تو عمارت جمع شدن خیره میشم و اونا باهم « تولدت مبارک» میخونن.
زیرلب میگم: وات د فاک.
نامجون سمتم میاد و بغلم میکنه.
- تولدت مبارک جیمین.
سرم رو تکون میدم و هنوز تو شوکم.
نامجون به طبقه بالا اشاره میکنه.
- برو لباسات رو تخته اونا رو بپوش و بیا.
سرم رو تکون میدم و بین راه با کسایی که حتی تا به حال ندیدمشون سلام و احوالپرسی میکنم. بی حوصله از پله‌ها بالا میرم. نامجون مجبوره اینهمه آدم دعوت کنه؟ اصلا اینا کین؟ همین بچه‌های خودمون بودن کافی بود. اصلا من راضی بودم این جشنم نگیره.
پوفی میکشم و در اتاقم رو باز میکنم.
سمت کت و شلوار بادمجونی رنگ رو تخت میرم و با دقت نگاهشون میکنم. لباسام رو درمیارم و بنفش تیره رو میپوشم و از روش کت بادمجونی رنگم رو هم میپوشم. شلوار  رو پام میکنم و سمت آینه میرم. ابرویی بالا میندازم. این کت و شلوار بهم میاد.

you are for me|minvWhere stories live. Discover now