part32

516 82 2
                                    

سمت ته برمیگردم.
لبش رو گاز گرفته و با چشم‌های گرد به در خیره شده.
- ته؟
آروم آروم نگاهش سمتم برمیگرده و یهو دست‌هاش رو روی صورتش میزاره و میناله: آبرومون رفت.
میخوام بهش دلداری بدم اما حقیقتا خودمم یکم خجالت کشیدم پس فقط سمتش میرم و میگم: بیخیال ته.
به گردن کبودش خیره میشم.
- اه این نامجونم همیشه وسط حال و حول من و تو میاد.
دست‌هاش رو از روی صورتش برمیداره و با تعجب نگاهم میکنه.
- کلا حس و حالم و پروند.
- جی...جیمینا؟
همونطور که از رو تخت بلند میشم تا لباس بپوشم میگم: جانم؟
- خیلی گاوی.
برگام میریزه و تقریبا داد میزنم: چرا؟
- چون الان باید خجالت بکشی نه اینکه...نه اینکه...آیگووو(استغفرالله کم داشت اینجا😂🤦🏼‍♀️)
نیشخندی میزنم و تیشرت مشکی رنگی رو از تو کمد بیرون میکشم.
- چرا خجالت؟ داشتم با دوست پسرم به جاهای خوب و لذت بخشی میرسیدم که نامجون پرید وسط. اون باید خجالت بکشه که...
با بالشتی که از پشت سر بهم میخوره حرفم رو نصفه میزارم.
- جیمینا میام میزنمتا.
میخندم و دیگه هیچی نمیگم. تیشرتم رو میپوشم و سمت ته برمیگردم.
داره لباس چروک شده‌ش رو میپوشه و سمت آینه میره تا موهاش رو مرتب کنه.
- من میرم پایین بیا تو هم.
از اتاق بیرون میرم.
داد میزنه: مرتیکه وحشی.
میخندم و مثل اینکه تازه کبودی‌ها و گاز‌های رو گردنش و لب باد کرده‌ش و دیده.
از پله‌ها پایین میرم و سمت سالن غذاخوری میرم.
نامجون پشت میز نشسته و روی نون تستش مربا میزنه.
اروم صندلی کنارش رو عقب میکشم و میشینم.
گلوم رو الکی صاف میکنم و میگم: خب...
- بیا راجبش حرف نزنیم.
سرم رو تکون میدم.
- موافقم.
نون تستی برمیدارم و میخوام روش کره بمالم که یهو نامجون لیوانش رو روی میز میکوبه و میگه: لعنتی از جلوی چشمم کنار نمیره.
به سرفه میوفتم و اون همونطور ادامه میده.
- خیلی خری پسر...یک روز خونه‌رو خالی کردم ببین اومدم تو چه حالی دیدمت...سر صبحی چه حال و حوصله‌ای دارین...چقدر انرژی دارین.اصلا مغزم اتصالی کرده...از اونموقعی که یادمه یک آدم سینگل بدبخت بودی که پاچه میگرفتی، یهو درحال عمل...
از روی صندلیم بلند میشم و بین حرفش میپرم: هیونگ بسه.
نفس عمیقی میکشه و میگه: باشه، باشه خداروشکر زودتر رسیدم. بیا راجبش حرف نزنیم.
بهش چشم غره میرم.
- از اولم قرار بود هیچی نگی.
دوباره روی صندلی میشینم و بی میل نون تستم رو داخل دهنم میزارم.
صدای قدم‌هایی از پشت سرم میاد و بعد صدای آروم ته که میگه: سلام.
نامجون سلامی میده و میگه: بیا تهیونگ بشین صبحانه بخوریم.
ته معذب رو به روم میشینه و من لبم رو گاز میگیرم تا نخندم چون میدونم اگه بخندم یهو باهاش و میکوبونه وسط پام.
یقه اسکی من و پوشیده و دستش رو نامحسوس روی لبش گزاشته.
نامجون سرش رو پایین انداخته و صبحانه‌ش رو میخوره و ازش ممنونم که حداقل به روی ته نیاورد.
بعد از حدود پنج دقیقه جو سنگین ته که تقریبا هیچی نخورده از جاش بلند میشه و میگه: ممنون من دیگه میرم.
نامجون تازه نگاهش میکنه و با چشم‌های گرد شده میگه: این لباس جیمین نیس؟
دیگه ته رسماً آب میشه و نمیدونه چی بگه.
- لباسش چروک شده بود.
نامجون نگاهم میکنه و با قیافه«خر خودتی» میگه : آهان.
سریع از جام بلند میشم.
- خب دیگه ته بیا برسونمت.
قبل اینکه نامجون چیزی بگه با بیشترین سرعتی که میتونیم جیم میزنیم و بعد اینکه از عمارت خارج میشیم ته مشت محکمی به بازوم میزنه.
- چرا میزنی؟
- گردنم و دیدی مرتیکه؟ لبام و نگاه کن انگار با دمپایی کوبوندن تو لبم.
لبم رو داخل دهنم میکشم تا نخندم.
- خیلی وحشی و گاوی بعد به من میگه وحشی.
از کنارم رد میشه و همونطور که سوار ماشینم میشه فحش فوق‌العاده رکیکی میده و فقط میتونم بگم: خیلی بی‌تربیتی.
انگشت وسطش رو سمتم میگیره و داخل ماشین میشینه.
تک خنده ای میکنم و سوار ماشین میشم.
از عمارت بیرون میزنم و سمت خونه ته حرکت میکنم.
آینه سمت شاگرد رو پایین میکشه و همونطور که داره صورت و گردنش رو بررسی میکنه میگه: خداکنه تا فردا خوب شن.
- اوهوم.
الان اگه بهش بگم حداقل چند روزی و شاید یک هفته ردشون بمونه میزنه لهم میکنه نه؟
زیرچشمی نگاهش میکنم و نیشخندی میزنم.
یکم بعد جلوی خونشون پارک میکنم.
- مرسی جیمینا.
میخواد پیاده شه که دستش و میگیرم.
رو به اونکه منتظر نگاهم میکنه میگم: بی‌صبرانه دلم میخواد دوباره تجربه‌ش کنیم.
گیج نگاهم میکنه.
- چی‌و؟
نیشخند جذابی میزنم و با انگشت شصتم دستش رو نوازش میکنم.
به لبش خیره میشم و میگم: صبح...
آب دهنش رو قورت میده و دستش رو از دستم بیرون میکشه. صورتش قرمز میشه و از ماشین بیرون میپره.
- آ....خدافظ.
با دو سمت خونشون میره و داخل میپره.
بلند میخندم.
کیوت دوست داشتنیم.
***
|Tae|
بی صبرانه غلط میکنی پدرسگ.
یکمم حیا نداره.
دستم رو روی قلبم میزارم و همونطور که زیر لب غر میزنم وارد خونه میشم و خداروشکر میکنم که جین هیونگ خونه نیست.
یک‌راست وارد اتاقم میشم و خودم رو روی تخت میندازم.
صحنه صبح جلوی چشمم شکل میگیره.
بدن عضله‌ایش، طعم لب‌هاش، بوسه‌هاش، وای خدای من.
دستم رو صورتم میزارم و آروم میخندم.
حتی با فکر بهش هم تپش قلب میگیرم.
حرکت دستش روی تنم و...
سریع میشینم و سرم رو چندبار تکون میدم.
جیمینا منم مثل خودت منحرف کردی.
پوفی میکشم و سمت حموم میرم.
بعد اینکه دوش میگیرم، تیشرت گشادی میپوشم و بدون شلوار روی تخت لم میدم.
گوشیم رو برمیدارم و روی اسم جیمینا میزنم و وارد صفحه چتش میشم.
- رسیدی؟
به اسمش نگاهی میکنم و آفلاین بودنش دپم میکنه.
اسمش رو زیرلب زمزمه میکنم: جیمینا!
روی اسمش دوبار ضربه میزنم و «جیمینا» رو پاک میکنم و سیوش میکنم: وحشیِ من.
لبخندی میزنم.
- وحشیِ من.
با ذوق میخندم و روی عکس پروفایلش میزنم.
مرتیکه جذاب. نگاهش کن چقدر خوشگله.
دوباره میخندم و گوشی رو روی قلبم میزارم.
به سقف خیره میشم و پاهام رو تکون میدم.
نمیدونم چقدر میگذره اما کم‌کم چشم‌هام بسته میشن و به خواب میرم.
***
با لرزش گوشیم چشم‌هام رو باز میکنم و عصبی به اسم روی گوشی خیره میشم.
«تماس دریافتی از وحشیِ من»
تلفن رو جواب میدم و قبل از اینکه حرفی بزنه با صدایی که به خاطر خواب گرفته‌س میگم: جیمینا اگه الان یکی دیگه بهم زنگیده بود میکشتمش.
میخنده و صدای خنده‌ش لبخند رو لبم میاره.
- چطوری دارلینگ؟
غلتی میزنم.
- خوبم. کجایی؟
- خونه.
- میگم...عموت چیزی نگفت؟
میخنده.
- هرموقع من و میبینه یکم میره تو فکر. بیچاره تعجب کرده.
با خجالت میخندم.
- ای جـــانم تو فقط بخند.
دوباره میخندم و آروم میگم: زهرمار.
- منم دلم برات تنگ شده.
-واقعا دلم برات تنگ شده جیمینا.
یکم مکث میکنه و بعد میگه: جین هیونگت خونه‌س؟
با دقت گوش میدم ببینم صدایی میاد یا نه و وقتی با سکوت کامل خونه مواجه میشم میگم: نه!
- پس خونه خالیه؟
با تعجب میگم: خب آره دیگه. فقط منم.
میخنده.
- یعنی اگه منم بیام میشیم من و تو و خونه خالی؟
گنگ میگم: آره دیگه.
بلند میخنده.
- چقدر تو پاکی ته.
- چی...
تازه میفهمم داشت چی میگفت و داد میزنم: خیلی منحرفی.
- میدونم.
اروم میخندم و به صدای نفس‌هاش گوش میدم.
صدای نامجون از اونور خط میاد و یکم با جیمین حرف میزنن و انقدر آروم حرف میزنن که نمیفهمم چی میگن.
- ته بعدا بهت زنگ میزنم. شبت بخیر.
- باشه. شب بخیر.
گوشی رو قطع میکنم و میخوام دوباره بخوابم که تازه به کلمه شب بخیر فکر میکنم.
با تعجب به فضای تاریک اتاق خیره میشم و بعد ساعت رو چک میکنم.
- پشماااام.
۹ساعت تمام خوابیدم؟
گوشی رو برمیدارم و به جین هیونگ زنگ میزنم.
بعد بوق چهارم جواب میده.
- بله تهیونگ؟
- هیونگ کجایی؟
- یکم کارم طول میکشه. تو شامت و بخور بخواب من دیروقت میام.
- باشه مراقب خودت باش.
گوشی رو قطع میکنم و ساعتش رو برای فردا صبح کوک میکنم.
پتو رو روی خودم میکشم و خمیازه‌ای میکشم.
به صدای قار و قور شکمم انگشت وسطم و تقدیم میکنم و چشم‌هام و میبندم تا دوباره بخوابم.
***
با صدای فریاد و جیغ و داد از خواب میپرم و سریع دور و اطرافم رو نگاهی میکنم.
آب دهنم و قورت میدم و با چشم‌های گرد به گوشیم نگاه میکنم.
هوفی میکشم و دکمه قطع صدا رو لمس میکنم.
بگو آخه مرتیکه چرا زنگی و میزاری که خودتم بترسی؟
سرم رو از روی تاسف برای خودم تکون میدم و همونطور که خمیازه میکشم از جام بلند میشم.
کمرم و میخارونم و سمت دسشویی میرم.
با چشم‌های نیمه بازم کارم و میکنم و صورتم رو میشورم.
تازه چشم‌هام و میتونم باز کنم . خمیازه‌ای میکشم و از دسشویی بیرون میام. دلیل لینکه انقدر خوابم میاد و نمیدونم اما شدیدا دلم میخواد دوباره بخوابم.
جلوی آینه اتاقم وایمیسم.
با بهت دستم رو روی لب کبودم میکشم.
چطوری برم مدرسه؟
یقه تیشرتم و یکم پایین تر میکشم و رد کبودی‌ها رو از زیر ترقوه‌م تا سیبک گلوم دنبال میکنم.
- جیمینِ پدرسگ.
با حرص فحشی زیرلب میدم و عصبی موهام و شونه میکنم.
یونیفورم مدرسه رو میپوشم و از روش کاپشن یقه اسکیم رو تنم میکنم.
یکم گردنم و اینور اونور میکنم تا از پنهون شدن کامل کبودی‌ها مطمئن بشم.
حالا با لبم چیکار کنم؟
یکم فکر میکنم اماچیزی به ذهنم نمیرسه.
پوفی میکشم و دستم رو داخل موهام میبرم.
با فکری که به سرم میزنه بشکنی میزنم و سمت کشوی میزم میرم.
ماسکی رو بیرون میکشم و به دهنم میزنم.
خوشحال از داشتن مغز به این خوبی لی‌لی کنان به سمت کیفم میرم و کتاب‌های لازمم و توش میندازم.
از پله‌ها پایین میرم و سرکی به آشپرخونه میکشم.
- سلام هیونگ.
جین هیونگ همونطور که داره صبحونش رو میخوره سرش رو تکون میده.
- بیا بشین.
نگاهی به ساعت میندازم.
- نه دیرم شده.
خیلی کم ماسکم رو پایین میکشم و سرپایی نون تست رو میخورم و همونطور میگم: دیشب کی اومدی؟
- ساعت۱۱.
اخمی میکنم.
- چرا انقدر دیر؟
شونه‌ای بالا میندازه.
- کارم طول کشید.
- چرا قبلا اینطوری نبود؟
سرفه‌ای میکنه و یکم آبمیوه میخوره.
- حالا شده دیگه.
چشم‌هام و ریز میکنم.
- آها.
یکم شیر میخورم و سریع ماسکم رو بالا میکشم.
- من رفتم هیونگ.
میخوام از آشپزخونه خارج بشم که میگه: چرا ماسک زدی؟
- اوم...مریض شدم.
میاد و جلوم وایمیسه. حالا اون چشم‌هاش و ریز میکنه.
- چرا انقدر یهویی؟
- شده دیگه.
از کنارش رد میشم که سریع دستش رو به ماسکم میگیره و پایین میزنتش.
هینی میکشه و من سریع دستم رو روی لبم میزارم.
- بکش اونور دستت و!
سرم رو بالا میفرستم و سعی میکنم خودم رو خلاص کنم.
- گفتم بکش پایین بی‌شعور. چرا لبت این شکلی بود؟
از زیر دستم به سختی میگم: کتکم زدن.
اخم میکنه و پسی محکمی بهم میزنه.
- دروغ نگو!
ازدرد گردنم دست‌هام رو روی گردنم میزارم و جین هیونگ با دقت لبم رو دید میزنه.
یهو خم میشه و من با فهمیدم نیَتش عقب میرم.
دمپاییش و درمیاره و من با دو سمت در میرم اما اون زود تر عمل میکنه و دمپاییش رو تو کمرم میکوبونه.
-پسره‌ی بی حیا چه غلطی کردییییی؟
با دادی که میزنه حس میکنم کل کبوترای کوچمون پراشون میریزه و پرواز میکنن.
کتونیم و از جا کفشی برمیدارم و قبل از اینکه بهم برسه تو کوچه میدوعم و انقدر میدوعم تا مطمئن بشم دیگه پشتم نیست.
خم میشم و نفس‌نفس میزنم.
به کف پاهام نگاهی میکنم و با جوراب پاره‌پاره‌م مواجه میشم.
باز خداروشکر جوراب پام بود.
جورابم رو درمیارم و تو سطل آشغالی‌ کنارم شوت میکنم.
کتونیم رو میپوشم و توی ایستگاه اتوبوس میشینم.
نفس‌های عمیق و پی در پی میکشم.
گوشیم زنگ میخوره و با دیدن اسم« وحشیِ من» داغ دلم تازه میشه و یاد بلاهایی که از صبح سرم اومده میوفتم.
عصبی گوشی رو جواب میدم و داد میزنم: خیلـــی سَگــی.
_________________
عاشق فحشای تهیونگم😂🤦🏼‍♀️
لاولیا ووت و کامنت یادتون نره دیگه🥺❤️

you are for me|minvWhere stories live. Discover now