jimin

674 140 13
                                    

میاد و سرخوش روی نیمکت خودش و پرت میکنه. این چرا مثل آدم نمیشینه آخه؟
به گردنش نگاه میکنم. اون گرگ راست میگفت. گردن قشنگی داره. نگاهم سمت صورتش میره. بستنیش رو خورده و با زبونش دور دهنش رو تمیز میکنه. چرا انقدر کیوته؟ گوشیم زنگ میخوره و با دیدن اسم نامجون اخم میکنم. الان واقعا حوصله غر غراش و ندارم.
- جیمن شیییی
کوک با دو سمتم میاد و بغلم میکنه.
-وای خیلی حال داد ایکاش تو هم میومدی.
سرم رو تکون میدم.
- خوبه که خوش گذشت بهتون.
سمت تهیونگی میره و یهو داد میزنه: جون بابا چه جیگر شدی.
سمت تهیونگ برمیگردم که خم شده و داره بند کفشش رو میبنده و از اون لباس یقه باز سفیدش همه چیش معلومه.
اخم میکنم. چه طرز لباس پوشیدنه؟ عجبا.
سمت در خروجی شهربازی حرکت میکنم.
- جیمین کجا میری؟
رو به لیا میگم: اینحا سر و صدا هست سرم درد گرفت میرم تو ماشین تا بیاین.
لبخند غمگینی میزنه و از اینکه دلیل حال بدم رو میدونه بدم میاد. از اینکه می‌فهمه الان یاد مادرم افتادم بدم میاد و باعث میشه دستم مشت بشه. با عجله سمت ماشینم میرم و خودم رو روی صندلی راننده پرت میکنم.
دوباره خاطرات لعنتیم به مغزم هجوم میارن و سر درد وحشتناکی میگیرم.
تلفنم دوباره زنگ میخوره و اسم نامجون روی گوشی بهم ثابت میکنه اگر جواب ندم پشت سر هم میخواد زنگ بزنه.
با صدایی که به خاطر سردردم خش دار شده جواب میدم: بله؟
-کجایی جیمین؟
سرم رو به صندلی تکیه میدم.
-با بچه ها اومدیم شهربازی.
-آها! باشه فقط خواستم بدونم خوبی یا نه؟
پوفی میکشم.
- هیونگ قول داده بودی مغذم رو نخونی!
میخنده و برای اینکه ماست‌مالی کنه میگه: من نخوندم که. یهو اومدی جلو چشمم. مردمک چشمم رو میچرخونم.
- باشه باشه میدونم. من برم هیونگ سرم درد میکنه تو هم لطفا دیگه با ذهن من کاری نداشته باش.
-باشه جیمین. مراقب باش.
باشه ای میگم. تلفن رو قطع میکنم و روی صندلی شاگرد پرتش میکنم‌. به ساعت مچیم نگاه میکنم که ده و نیم رو نشون میده.
بعد مدت کمی که چشم‌هام رو بستم و داشتم آروم میشدم یهو در ماشین باز شد و کوکی پرید تو ماشین.
- جیمن شی چقد خوش گذشت بهم‌.
با چشم‌هایی که به خاطر سردرد قرمزشده بودن و خیلی عصبی بودن بهش زل میزنم.
- خب به...
پوفی میکشم، ادامه حرفم رو نمیزنم و چشم غره‌ای بهش میرم. زیرزیرکی میخنده و من میدونم این آدم چقد کرم داره و از عمد وقتی دید دارم آروم میشم در و باز کرد و داد زد. لیا و تهیونگم تو ماشین میشینن.
از آیینه نگاهشون میکنم و با دیدن رنگ پریده تهیونگ و کوکی که با تفریح نگاهش میکنه مطمئن میشم یک کرمی هم به تهیونگ ریخته.
- دافِ من چطوره؟
تهیونگ نفسش رو بیرون فوت میکنه و یهو میپره سمت کوکی.
- پسره لجن من تو رو جِر میدم میفهمی؟ اون چوبه که میخواستم بکنم تو آستینت و میکنم تو چشمت تا آدم شی. چرا انقد گاوی؟
کوک میخنده و دستش رو سپر تنش کرده تا تهیونگ سیاه و کبودش نکنه. لبخندی به شادیشون میزنم. چقدر دلم واسه موقع‌هایی که خوش بودم تنگ شده. درسته همیشه به قول یونگی آدم یبسی بودم ولی حداقل قبلا شاد بودم. مثل الان قلبم سنگین نبود.
جلوی در خونه تهیونگ میرسیم و بعد اینکه خدافظی میکنه و از ماشین بیرون میره حرکت میکنم.
***
خسته خودم رو روی کاناپه میندازم و ساعت گوشیم رو برای ساعت 6 کوک میکنم.
نمیدونم چقدر میگذره که با همون لباس‌هایی که تو تنمه به خواب میرم.
دستم رو روی میز میکشم تا گوشیم و پیداش کنم. گردنم صدای وحشتناکی میده و بهم خبر میده که خب امروز قراره بدنم خیلی کوفته باشه. پوفی میکشم و آروم روی کاناپه میشینم. کمر خشک شده‌م رو خم میکنم تا قلنجش بشکنه. سمت کاغذ روی میز خم میشم و متن روش رو میخونم.
- جیمین خانم لی امروز مرخصی گرفت پس خودت صبحونه بخور. در ضمن دیگه رو کاناپه نخواب و مراقب خودت باش.
   _نامجون
عالی شد. حالا باید بدون صبحونه‌ هم برم چون اصلا حوصله درست کردن صبحونه ندارم.
از پله‌های عمارت آروم بالا میرم و در اتاقم رو باز میکنم. با حسرت به تخت دو نفره اتاقم خیره میشم. چقد احمق بودم که دیشب به خاطر پله‌ها زورم اومد بیام بالا.
به صورتم آب میزنم و موهام رو شونه میکنم. عطر سردم و میزنم و یونیفورم مدرسه رو تنم میکنم. چقدر رقت انگیز که با این سنم باید یونیفورم بپوشم. چشم غره‌ای به لباس‌هام میرم و بعد از برداشتن کیف و گوشیم بیرون میرم.
سوار ماشینم میشم و از حیاط امارت بیرون میزنم.
***
پوف...پشت چراغ قرمز توقف میکنم و منتظرم تا بتونم حرکت کنم. چشمم به پسر قدبلندی میخوره که تو ایستگاه اتوبوس وایساده و با پاهاش رو زمین ضرب گرفته.
یک تای ابروم رو بالا میندازم و بعد اینکه شماره 1 چراغ سبز شروع میشه با ماشین سمتش میرم. شیشه سمت شاگرد رو پایین میدم و کمی خم میشم.
- تهیونگ؟
خم میشه و با لبخند مستطیلی رو لبش سلام میکنه.
- منتظر اتوبوس برای مدرسه‌ای؟
سرش رو تکون میده.
- خب بیا باهم بریم.
هنوز «م» آخر جمله‌م رو نگفتم که خودش و تو ماشینم پرت میکنه.
- ببخشید جیمینا ولی واقعا بیرون سرده و حوصله تعارف کردن ندارم.
ناخودآگاه لبخندی رو لبم میشینه.
- چی؟
__________

you are for me|minvWhere stories live. Discover now