Day 3* Like Couples

460 95 135
                                    

***

زی: اخه کدوم احمقی اول شیر میریزه بعد کرن‌فلکس؟

ه: من

لو: چه فرقی میکنه اخه؟ به هر حال باهم قاطی میشن!
بی اهمیت و خسته زیر لب غر زد و از پشت میز صبحونه بلند شد. ظرف کرن فلکسشو جلوی هری گذاشت و قاشقشو توی سینک انداخت، و رفت.

زی: چیشده؟
سمت هری روی میز خم شد

ه: نمیدونم، این چندوقته خیلی بی حوصله و خسته شده..فکر کنم بخاطر جواناس، حالش خیلی خوب نیس..یادت باشه بریم دیدنش

زی: اوه، سرطانش پیشرفت کرده؟
ناراحتی توی صداش مشخص بود، مادر لویی رو واقعا دوست داشت و دلش نمیخواست اتفاقی برای بیوفته، از طرفی ناراحتی دوستش هم براش مهم بود.

ه: پیشرفت کرده ولی نه خیلی، دوره های شیمی درمانی رو خیلی وقته شروع کرده و خب میدونی که لویی چقدر مامانیه!

زی: اره، امروز برای ترم جدید میری دانشگاه؟

ه: نه میخوام بمونم پیش لویی، حسابی پریشون و افسرده به نظر میرسه، باید یکم باهاش وقت بگذرونم نمیخوام کاریش بشه.

زی: اره باهاش بمون، من امروز با لیام قرار دارم. ولی اگه مشکلی پیش اومد حتما بهم زنگ بزن.

ه: اوه!!! مگه هفته پیش نرفتین سر قرار؟ چقدر تند پیش میرین!

زی: نه این یکی یه قراره رسمی نیس، دفعه قبل رو هم که اصلا حرفشو نزن، واقعا نمیخوام یاداوری بشه برم، یه ابروریزی واقعی بود.
غر زدن و صبحونه رو تموم کرد، و بلند شد.

زی: یه سر به لویی میزنم، بعدم میرم خونه مامان. باید سری دخترا هم بزنم..احتمالا براتون برگشتنی دونات میگیرم.

ه: اوکی، کی میخوای بری پیش لیام؟ شام میخوری یا نه؟
هری هم بلخره بعد از تموم کردن ظرف لویی، بلند شد و لیوان شیری رو برای لویی توی ماکروویو گذاشت تا گرم شه.

زی: نه برای شام‌پیش لیامم، منتظرم نمونید.

سمت اتاق لویی رفت، اون پسر نسبت به قبل دیگه انرژی و حوصله هیچکس رو نداشت.
و زین هم ادمی نبود که به روحیه و احساسات دوستاش اهمیت نده، دوست نداشت اونارو ناراحت ببینه، مخصوصا لویی رو که خیلی براش عزیز و مهم بود.

چند تقه به در زد، و بعد وارد اتاق تاریک لویی شد.
زی: لو؟ بیداری؟

لو: کاری داری؟
با صدای خفه از زیر پتو گفت و بیشتر مثل یه گلوله توی خودش جمع شد.

Only Ten Days[Z.M]Where stories live. Discover now