Day 9* F.r.i.e.n.d.s

358 63 44
                                    

***

لو: مچ دستم درد میکنه

ه: چرا؟ چی شده؟ بزار ببینم

لویی استینشو بالا زد، کبودی کوچیکی دور مچ ظریفش ایجاد شده بود. هری دست لویی رو به ارومی گرفت و چکش کرد.
لو: داشتم میرفتم بیمارستان دیدن مامانم، تو مترو یه نفر دستمو فشار داد!

ه: وا د هل چرا؟

لو: نمیدونم، لحظه‌ایی بود!
شونه هاشو بالا انداخت و بیخیال زمزمه کرد.

ه: عجب، هیچی نگفتی؟ ممکنه به دستت اسیب رسیده باشه!

لو: نه اشکال نداره خیلی درد نمیکنه فقط یکم

هری سرشو تکون داد، به لویی لبخند زد.
ه: بزار جعبه کمک‌های اولیه رو بیارم، باید بهش پماد بزنم و ببندمش

لویی سرشو تکون داد، کمی توی خودش جمع شد. با اینکار کوچیک تر و بغلی تر دیده میشه.‌ خیلی خسته بود و خوابش میومد.

هری با جعبه سفید رنگ که روش علامت قرمز رنگی داشت، برگشت.
لویی روی مبل گیج خواب بود، و چشمای ابی و براقش هر لحظه به بسته شدن نزدیک تر میشد.
مچ دستشو توی دست دیگش نگه داشته بود و پاهاشو جمع کرده بود.

ه: هی لو؟ بیداری؟

لو: هوم؟ اره اره بیدارم
چشماشو مالید و پاهاشو زمین گذاشت.
هری بعد از به ارومی ماساژ دادن دست لویی با کرم اونو بست، و بعد مطمئن شد راحته.

ه: زین امشب خونه دوست پسرش میمونه، میخوای همین جا بخوابیم؟

لو: نه نه تو راحت باش، من همینجا میمونم حال ندارم برم تو اتاق

هری وسایلو جمع کرد، کارای شبشو انجام داد و بعد پتو و بالشت خودش و لویی رو از اتاق اورد.
کنار مبل انداخت، دست سالم لویی رو گرفت و پایین کشیدش.
ه: بیا پیش من بخواب

لویی ناله‌ایی کرد، خودشو از روی مبل انداخت پایین و سرشو روی بالشتش گذاشت. هری هم بعد از خاموش کردن چراغا کنار لویی خوابید. میخواست بغلش کنه ولی وقتی یاد دستش افتاد، ترسید فشار یا اسیب ببینه پس گونه لویی رو محکم بوسید و عقب اومد.
پتو رو روی خودشون درست کرد و نفس راحتی کشید.

لویی پیش اونه، همین خوبه.

ه: شب بخیر بو

لو: شب بخیر هزا

***

زین کلید انداخت، دره خونه رو باز کرد از اونجایی که ساعت 12 ظهر بود، پس حتما پسرا باید مشغول کاراشون باشن یا جلوی تی‌وی مشغول خوردن چایی و دیدن شوی مورد علاقشون، پس با خیال راحت صداشو بلند کرد.

زی: سلام پسرا- اوه!
ولی بلافاصله با دیدن لویی و هری که توی بغل هم روی زمین، غرق خواب بودن صداش توی گلوش خفه شد.

Only Ten Days[Z.M]Where stories live. Discover now