Day 8* Leg Opener

404 74 53
                                    


***

زین بطری شراب سفیدی که با خودش اورده بود باز کرد، لیوانایی که داخلش مکعب‌های شفاف یخ داشتن رو پر کرد و دست لیام که روی مبل نشسته بود داد.

لی: دیروز نیومدی دانشگاه، مشکلی پیش اومده بود؟

زین بطری رو روی میز گذاشت و کنارش نشست.
زی: اوه نه، مشکلی پیش نیومده بود، از طرف شغلم تماس داشتم و باید میرفتم.

لی: تو هیچوقت درباره شغلت چیزی نگفتی! ببینم نکنه جز مافیایی؟

زین خندید و لباشو با شراب تر کرد.
زی: مطمئن باش جز مافیا نیستم!

لیام چیزی نگفت، بجاش سمت زین چرخید و پای چپشو روی مبل قرار داد و با دقت به زین گوش داد.

زی: من دستیاره یه وکیلم. یه وکیل جنایی، برای همین باید هروقت نیازم داره پیشش باشم. هم برای شغل اینده خودم تجربه‌اس، هم حقوق میگیرم بخاطرش.

لی: پس کاملا از وکالت خوشت میاد!؟

زی: میدونی پدرم قاضیه، پس یه جورایی بخاطر حرفای اون الان اینجام، البته اینجوریام نیست که زورکی باشه، خودمم دوستش دارم ولی اون اوایل واقعا برام سخت بود تا با محیط خشکش کنار بیام!

لیام لبخند زد و سرشو تکون داد.
لی: بنظرم تو عالی داری پیش میری، من کارنامه ترم پیشتو دیدم، خیلی چنگی به دل نمیزد ولی تو توی دانشگاه خوبی داری درس میخونی، این خودش یعنی تو تلاش کردی. البته برعکس این ترمت!

زین با خنده گونه لیامو بوسید و فرو رفتن لیامو توی مبل دید.

زی: اره، خیلی سخت بود. من از درس خوندن متنفر بودم! ولی پدرم همش تکرار میکرد که بعضی وقتا ادم باید کاری که دوست نداره رو بزور انجام بده. میگفت دارو شاید تلخ باشه ولی برای سلامتت خوبه پس باید مصرفش کنی، میدونی دیگه، از همون نصیحتای پدرانه که همه باباها میگن!

لیام کوتاه خندید، پدر مادر خودش هیچوقت درباره درس باهاش حرف نمیزدن.
یک، بخاطر اینکه خودش همیشه اتوماتیک درس میخوند.
دو، بخاطر اینکه هیچکدوم وقت نداشتن تا به درس لیام توجه کنن.

البته این باعث نمیشد لیام ناراحت بشه یا بهش بربخوره، از همون اول با این قضیه کنار اومده بود و دوره دبیرستان با وجود دوستاش مخصوصا دوست شدن با نایل خیلی بهش کمک کرد که دیگه به این موضوع فکر نکنه و کلا اهمیت نده.

زی: تو چرا این شغلو انتخاب کردی؟

لیام لبخند زد، خوشش اومد از اینکه زین هم ازش پرسیده.
لی: از تدریس خوشم میومد، درواقع..میاد!

زی: میتونستی معلم دبیرستان بشی!

لی: اوه نه، اونقدرام حوصلشو ندارم!

Only Ten Days[Z.M]Where stories live. Discover now